سلام مامانای گل روزتون مبارک .روز خودمم مبارک من واقعا به خودم افتخار میکنم که مادر دوتا بچه ام ی مادر قوی ام خیلی جاها کم میارم توی تربیت بچه ها با رادمهر خوبم اما جایی عصبانی میشم دندونامو روی هم فشار میدم از دستش که اونم یادگرفته و همینجور خیلی رفتارای خوبو بد منو. توی وضع اقتصادی که بچم الان خیلی چیزا میخواد که نداره و من فقط رنجشو دارم اما تمام سعیمو میکنم که همه چیز براش بخرم و همه چیز براش فراهم کنم که حسرت چیزی نداشته باشه بچگی کنه برای خودش.من قبلن معلم پیش دبستانی بودم خیلی تجربه دارم راجب بچه ها کلن از بچگی من عاشق بچه ها بودم و کمی با آگاهی از دنیای بچه ها دارم مادری میکنم. و زندگیم خیلی چالش داره اما تمام سعیمو میکنم که مادر خوبیباشم براشون اصلا فک بچه دوم رو‌نمیکردم اما خدا خیلی زود بعد رادمهر بهم بچه داد و میتونم بگم خیلی قوی تر از قبل شدم .امروزم تمام سعیمو میکنم که مادر خوبی باشم براشون من توی پیش دبستانی به جدی بودن معروف بودم الانم رادمهر با جدیت من یک سری از قانونای خونه رو یادکرفته و انجام میده و بچه بی نظمی نیست . به نظرم بیاید به بچه ها قدرت انتخاب بدیم اجازه بدیم بازی کنند بچگی کنن همیشه جوری بهشون نگاه کنید که اونا خیلی ازبیشتر از ما میفهمند جوری باهاشون رفتار کنید که انگار با ی ادم بزرگ رفتار میکنید و‌اینکه خیلی خیلی بهشون محبت کنید و ببوسیدشون تا بچه ها کمبود محبت نداشته باشن و اینجوری بهتون اعتماد کنن و اینکه رفتارای خودمون هم درست کنیم که بچه ها ازمون یاد میگیرند.بابام چندشب پیش میگفت تو هنوز خودت خیلی بچه ای و ما بهت میگیم بچه هات خوبن من خندم گرفت از حرفش ‌

تصویر
۸ پاسخ

به نظرم بهشت الکی نیست که میگن زیر پای مادران هست به همین چیزاست جلوی ی عالمه باید وایسی برای تربیت بچه هاموم که هرچی رشته کردیم که من ی بار میبرمش خونه مامان خودم پنبه میشه باید بلد باشیم با سیاست جلوشون وایسیم باید از وقتی که مادر شدیم تا عمر رنجشو استرسشون رو بخوریم دیگه هیچ وقت اون ادم قبل از بچه دار شدن نمیشیم همیشه درگیرشونیم نگزانشونیم همیشه و همه جا. و اینکه سعی کنید همیشه اعتماد به نفس داشته باشید جلوی بچه ها وا مدید کم نیارید اونا میفهمن کم اوردن مارو .من خودم خیلی جدی ام مادرشوهرم همینجور راذمهر جلوی ما نمیتونه به بچه نزدیک شه یاد بدرتشو به رخ بکشه اما مادر خودم اومده بود اینجا هی استرس داشت میگفت که ای وای افتاد روی بچه ای وای اینجوری شد ای وای بچه رو نزنه رادمهر هم با اینکه کوچیکه سواستفاده میکرد و نگاه توی چشمای مادرم میکرد و بچه رو اذیت میکرد به مادرم گفتم کمتر ضعف نشون بده یکم دل توکل داشته باش تا بچه انقدر ازت سواستفاده نکنه اینه رمز مادری کردن من گفتم به شناهم یاد بدم ببخشید حرفامو توهم میزنم اما این حرفارو‌که نوشتم خیلی قبول دارم و باجونو دل عملیشون میکنم .گفتم بنویسم از تجربه هامکه شماهم مثل من باشید و انجام بدید .

خدا قوت عزیزم منم باردارم و چیزی دیگه نمونده از یه طرف میترسم از پسش برنیام از طرفم میگم توکل به خدا بلاخره خدا خودش داده خودشم مواظبشون هست نمی‌دونم چیکار کنم حالا به امید خدا

و اینکه من همیشه فکر میکنم یعنی فکر نیست واقعا هست و من ایمان دارم که خدا از رنگ‌گردن به ما نزدیک تره .موقعی رادمهر دنیا اومده بود من بدون کمکی بودم این بچه هرموقع زمین میخورد هیچیش نمیشد من همیشه به شوهرم میگفتم مبدونی این بچه های کوچیک خدانگهدارشونه فرشته ها مواظبشونن ما که بزرگشون نمکنیم خدا بزرگشون میکنه چون خیلی سخته این سن بچگی که میخورن زمین کدام بدونید که حتما خدا و فرشته ها مواظب بچه هامون هستن .وقتی هم رادوین باردار بودم همبنجور با ایمان قوی و حرفای مامانای گهواره گفتم خدا هست اون مواظب منو بچه ها هست که انقدر زود توی غربت و تنهایی من بهم بچه داده از موقعی رادوین دنیا اومده که چندبار رادمهر وسیله های سنگین و خطرناک پرت کرده به بچه که اصلا مثل یک نیرویی از طرف خدا و فرشته ها جلو اومده که هیچ وقت به این بچه نخورده که من ی بارش واقعا گریه کردم و خداروشکر کردم که هوامو داره.

منم واقعادیشب ب طورخیلی وحشتناکی خسته شده بودم دلم خواست جیغ بزنم موهاموبکنم ازبس خسته بودم دلم آغوشی میخواست بگه توبغلم فقط گریه کن بعدک سبک شدم تاخودصبح بشینم حرف بزنم ازدرداموغصه هام اخه چرابایدیه مادربریزه توخودش بخاطربچه هاش سرپاباشه ک تواینستارفتم دیدم روزمادروبازشکرکردم بچه هاموبغل کردم بوسیدم هزاربارشکرکردم ک مادرشدم دوتافرشته دسته گل دارم یادم افتادخداروالتماس میکردم مادرشم بچه هام سالم باشن ولی خب ماهم خسته میشیم مگه ازاهنیم بچه هاهیچ گناهی ندارن ماخواستیم اوناباشن وهمه روزای سختم میگذره
روزت مبارک مامان قوی وهمه مامانای مهربون وقوی
اینم بگم این روزاهوای شوهراتون داشته باشیدوضعیت سختی شده درآوردن یه لقمه نون گرونی فشارزیادی داره میاره

ولی من هرچی که میگم خ ب باشم و اینا چون نهادینه نیست در من و دارم اداشو در میارم وقتی خسته یا مریض یا عصبانی ام یا با شوهرم دعوا کردم خراب میکنم و بدترین رفتار هارو انجام میدم.......دعا کن اخلاقم درست بشه

احسنت بهت و منم بهت افتخار میکنم.....
چه قدر منم درگیر این خراب کردن تربیت توسط بقیه هستم....بعضیا میگی میفهمن یه سری ها مثل برادر شوهرت که تعریف کردی و مثل برادر شوهر کوچیکه خودم رو اعصابن....ان شالله خونه خودمون رو بسازیم دورتر بشیم ازشون

روزت مبارک مامان قوی 🫶🏻 چند سال فرق نی نیاته؟

بیاید شماهم بنویسید از تجربه هاتون از کاراتون از مادری کردناتون

سوال های مرتبط

مامان رادمهر.رادوین مامان رادمهر.رادوین ۱ سالگی
سلام مامانای گهواره من ی نگرانی توی ذهنمه که خواستم باهاتون درمیون بزارم لطفا هرکی که بچه داره و تجربه داره جواب بده .من خودم خانواده کم جمعیتی هستیم و فقط من ازدواج‌کردم خانواده شوهرمم همه نوه هاشچن بزرگن پسر و بچه خواهرشوهرم تقریبن هم سن هستن و اینکه رادمهر تمام وقاش توی خونه هست و بیشتر با خودمو پدرش بازی میکنه اصلا با بچه ها نیست شاید ماهی ی بار یا دوماهی ی باری چندتا بچه عشت نه ساله باهاش بازی کنن..پسرم هرموقع میره خونه پدربزرگش ماشین داره میبره توپ داره و اینا بعد اجازه میده دخترخواهرشچهرم هم بازی کنه بعد همه میگن که رادمهر خیلی مهربونه ولی اون دختر که چهاروز از پسر من بچه تره اجازه نمیده رادمهر به ی چیز بی ارزش توی لسباب بازی هاش دست بزنه و جیغ میزنه تا اینکه ی شب اومدن خونه ما چون ماشین نداره من واسه رادمهر نکه زیاد اما همین ماشین دسته دار راکر و هرچیزی که سرگرمش کنه براش گرفتم اچن نه راکر داشت نه ماشین با اسباب بازی های پسرم بازی میکرد و مثلا رادمهر میخواست سوار ماشینش شه جیغ میزد رادمهر پیاده میشد اون سوار شه اگر هم رادمهر نمیذاشت خونه رو میذاشت روی سرش من رادمهر رو سرگرم میکردم که اون بازی کنه و پسر بزرگ ی خواهر شوهر ذیگم هم اینجا بود گفت کارت اشتباهه رادمهر هم باید اینجوری باشه ادامه پایین میزارم
مامان والاجان مامان والاجان ۲ سالگی
مامانا بیاین بهم دلداری بدین
من بنا بر دلایلی شاغلم که واقعا شغلم به روحیه م خیلی کمک کرده به خودم و زندگی و رابطم و همه چی
فقط یه مشکلی دارم اونم اینه که از وقتی میرم سرکار تا ساعت چهارو نیم ک برگردم یجوری دلشوره پسرمو دارم که میمیرم زنده میشم هزار تا فکر میزنه به سرم پسرم پیش مامانم و مادر شوهرم نوبتی میمونه خودش بهش خوش میگذره و اونا هم دوسش دارن ولی من انگار باید همش تحت کنترلم باشه با اینکه قبل سرکار انقد عصبی بودم ک شاید در طول روز حتی روش دست بلند میکردم و الان فقط باهاش بازی میکنم محبت میکنم میمیرم براش اما نمیتونم فکر خودمو کنترل کنم هزار راه نره
شوهرم همش میگه پسرمون بزرگ شد بهت افتخار میکنه که انقد مادرموفقی هستی اما من همش میگم من مادر بدیم ک پسرمو تنها میذارم میرم وقتی هم برمیگردم زیاد بهم محل نمیده یوقتایی باهام بازی میکنه بیشتر با بقیه دوسداره بازی کنه مستقله اما من حس بدی نسبت به خودم دارم
روانشناسم میرم میگه حتما کار کن و برای شرایط روحی تو واجبه و صرفا هرمادر خانه داری کاملا خوب یا هرمادر شاغلی مادر بدی نیست خلاصه که همه میگن تو هم کارتو داری هم زندگیت اما من خودم همش فکرای ناجور میزنه به سرم نگرانم
بیاین بهم دلداری بدین تورو خدا من خیلی حالم بده حس میکنم مادر ناکافی هستم 🥲