پارت ۳۷
ی هفته طول نکشید بابا گفت عمو زنگ زده گفته عقد و عروسی محمده، بیاین رفتن و من موندم پیش فاطی بچش کوچیک بود شوهرشم نبود، شب عروسی محمد فاطمه تا صبح صدبار گریه افتاد و ب بخت خودش لعنت فرستاد، نخواستم نمک زخمش باشم وگرنه میگفتم اخه خواهر من اگه دوستت داشت تا تو گفتی نه سریع عروسش رو نمیورد یا اینکه کلا نمیرفت، گذشت تا اینکه شوهر فاطمه دعوت کرد عروس داماد رو دعوت کرد، محمد بی احترامی نمیکرد ب زنش داد و کتک هم خبری نبود ولی محبتی هم دیده نمیشد دختره هم روستایی بود و ساده روش نمیشد بچسبه ب محمد در کل موضوعی برای حسادت فاطمه دیده نمیشد، شام ک کشیدن، محمد دوقاشق خورد و گفت به به دختر عمو چه کردی، ناهید یاد بگیر غذای اینطوری بپزی، سعید گفت اه این چ غذاییه، اتفاقا فاطمه اصلا غذاهاش جالب نیست، محمد هم گفت اتفاقا عالیه خر چ داند قیمت نقل و نبات

فاطمه خواهر شماس؟

😁😁😁خر رو خوب اومد

😂😂😂خر رو خوب اومد هردوتاشون خر بودن هم محمد که از اول فاطمه رو رهاکرد و بعدش هم سعید که قدر زنش رو نمیدونه

🫢🫢🫢

واییی دمش گررررررم محمد

ای خدا خنده م گرفت بخدا
خود کرده را تدبیر چیست ؟

از دیروز میام گهواره فقط داستان تو رو میخونم جذابه اهل کجایین که طایفه دارین

خخخخ دعوا نشه صلوات