۷ پاسخ

همه همینن کم وبیش ،مگر اینکه خانواده نزدیک شخص باشه که اوضاع کمی متفاوت تره

منم شاغلم و دوتا هم بچه دارم،اول مدیریت زمان دوم همکاری...به کمک‌نیاز داری
من بچه هارو میذارم خونه مادرم با دوستام میرم بیرون،میذارم پیش مادرشوهرم میرم آرایشگاه
البته که مدام نمیتونم بیرون برم،آرایشگاه دیر به دیر میرم...ولی خب میشه همسرتم باید باهات همکاری کنه
نهارمو شب قبل حاضر میکنم،بعداز ظهرا خونه رو جمع و‌جور میکنم

سخته من دوتا پسر 6ساله و 22ماهه دارم از وقتی پسر کوچکم بدنیا اومده درست نرفتم سالنم گاهی اوقات به حال خودم گریه میکنم که چرا حتی نمیتونم یه خواب راحت داشته باشم توی این شهر هم کسی ندارم که بخوام بچه هامو بهش بسپرم شوهرم پنج بعدازظهر می‌ره تا چهار صب روزا از خستگی یا کار اداری دیگه جون نداره کمک من کنه

من که شاغل نیستم اصلافرسوده شدم به هیچ کاری نمیرسم نه حموم نه دستشویی اصلاح صورت هروقت جنگلی بشم میرم خیلی بچم اذیت میکنه یکسره سرماخوردگیش داره

والا ساعت کاریتون که خیلی کمه
کم کم دستت میاد مدیریت زمان

نمي خوام نااميدت كنم دوست عزيز ولي كار زن رو خسته ميكنه مخصوصا كسائي كه بچه دارن
من خودم تازه استخدام شدم با كارشناسي ارشد خوشحال بودم كه ميخوام برم سركار با دختر ٨ ساله و پسر ٦ ماهه ولي دو روز رفتم اومدم خونه ديدم چقدر سخته خونه داري بچه داري كار واقعا نابود ميشدم بعد بخاطر چقدر حقوق اخه ١٢ تومن خوب … دخترم همش ميگفت مامان نرو سر كار تا اينكه رفتم انصراف دادم تا به بچه هام برسم والا

برای بچه دوم که خیلی زوده حداقل بزار این چهار ساله بشه بعد
مدیریت زمان خیلییی مهمه من دانشگاه میرفتم فقط خودم بودم و شوهرم ولی اصلااا نه به درسم می‌رسیدم نه به کار خونه و نه خودم همش هم تقصیر خودم بود اصلا مدیریت نمی‌کردم دیگه کم کم تا اومدم یاد بگیرم چه کنم که تموم شد 😂 دیگه هم نرفتم فعلا منتظرم زایمان کنم و بعدش برم مدرک مو بگیرم که مشغول بشم

سوال های مرتبط

مامان آرین و عرشیا مامان آرین و عرشیا ۲ سالگی
سلام از طرف یه مادری که تو تاریکی شب و تو خلوت خونه داره شام میخوره و به هفته ای که بهش گذشت فکر میکنه...به هفته ای که پسر کوچولوش بهونه گیر شده بود و هرچی میخواست فقط گریه میکرد..به هفته ای که شوهرش انقد از کار خسته بود که همش بی حوصله بود وقتی میومد خونه...به شبایی که نفسم کم میومد انگار یه چیزی رو سینه م خوابیده بود....به وقتی که دست یکی رو روی پیشونیم حس کردم و فکر کردم شوهرمه اما یهو یادم اومد سرکاره و من تنهام..به اینکه چقدر دوست داشتم برم دو روز خونه مامانم و نشد....حالا من وقتی شوهرمو پسرم خوابن دلم گرفته از اینکه چرا در مقابل گریه های پسرم و بهونه گیریاش صبور نبودم....منی که پسرمو شوهرمو واطرافیانمو خیلی دوست دارم و جونم براشون می‌ره اما یه وقت ناخواسته دلشون رو میشکونم....خدایا منو ببخش بخاطر اون وقتا که دلشون رو شکوندم..دلم میخواد صبح که بیدار شدم خدا بهم یه صبر بده تا دیگه بچه مو دعوانکنم یا عصبی نشم ازش....پسر قشنگم منو بخاطر وقتایی که عصبی میشم ببخش...بخدا من خیلی دوست دارم