۱۰ پاسخ

اللهم صلی علی سیدنا محمد وعلی آله و صحبه و سلم🤍

اللهم صل علی سیدنامحمد و علی آل سیدنا محمد...............

چقد قشنگ بود❤️🫀

اللهم صلی علی سیدنا محمد علی آل سیدنا محمد👍

چقد جالب بود😍

مامانای عزیز گهواره میدونید الان این زمین کجاست .این زمین محلیه که مسجدالنبی در شهر مدینه ساخته شده است که هر روز میلیون ها انسان درآن نماز میخونن .این افتخار بزرگی برای سهل وصهیب بود .که هر چند نفر هر چند رکعت نماز تو مسجدالنبی بخونن این قدر پاداش و ثواب به این دوتا یتیم میرسه .
خودم همیشه این داستانو برای نسا تعریف میکنم .واز تعریف کردنش نه تنها لذت میبرم بلکه اشک شوق میریزم .ما برای دینمون هیچ کاری نکردیم حداقل امروز که جمعه هست برای پیامبرمون صلوات بفرستیم 😭😢🕋

شتر میره رو ی زمین می شینه .وپیامبر می پرسه که این زمین مال کیه .سهل و صهیب که ازدور شاهد ماجرا هستن خوشحال میگن خدایا شکرت شتر رو زمین ما نشسته .پیامبر سهل وصهیب رو فرا میخوانه میگه اگه این زمین رو میفروشید من ازتون میخرم .اما بچه ها از عشق زیادی که به رسول الله داشتن میگن نه همین طوری هدیه بهتون میدیم .رسول الله که میدونه اونا یتیمن میگه باشه من این زمین رو هدیه قبول میکنم شما هم پول زمین رو به عنوان هدیه قبول کنید .

صبح که بلند میشن می بینن سگ گله نان رو خورده .خیلی گریه میکنن میگن دیگه نمتونیم هدیه بدیم به پیامبر .که ی لحظه صدای مردم رو میشنون که با خوشحالی میگن وااای خدایا پیامبر اومد سبحان الله چه چهره ی دلنشینی داره .سهل وصهیب برای اینکه پیامبر رو ببینن از درخت خرما میرن بالا .سهل به صهیب میگه خدایا پیامبر چه چهره ی زیبا و نورانی داره .یکی میگه یا رسول خدا بیا خونه م مال شما .یکی میگه بیا زمینم مال شما هر کدوم ی پیشنهاد میدن .پیامبرعزیزمون که آدم مهربانی بوده برای اینکه کسی دلش نرنجه فکری میکنه میگه شترم کجا وایستاد من اونجا میمونم

هیزم ها رو میدن به پیرزن .درازاش ازش پول میخوان اما پیرزن میگه جز این دوتا نان چیزی ندارم .سهل ناراحت میشه .اما صهیب میگه اشکالی نداره .یکی از نان هارو میخوریم یکیش رو نگهه میداریم واسه پیامبر جون اگه اومد حتما خسته ی راهه گرسنه س قبول میکنه .برمیگردن خونه میخوابن .

سهل میگه بیا کوچه رو تمیز میکنیم تا وقتی پیامبر اومد همه حا تمیز باشه .شروع میکنن به تمیز کردن که ی لحظه بارون میگیره .صهیب میگه بارون ک خودش کوچه رو میشوره پس تمیز کردن ما بی فایده س .سهل میگه بیا بریم هیزم جمع کنیم بفروشیم باپولش برای پیامبر کفش یا زنگوله واسه پیامبر میخریم .بعد از تموم شدن جمع کردن هیزم میان تو بازار برای فروش هیزم .اما کسی ازشون نمیخره .خسته وناراحت درحال برگشتن به خونه به ی پیر زن میرسن .پیرزن صداشون میکنه میگه پسرم شما چی دارید اگه هیزمه من میخوام

سوال های مرتبط