مهمون حبیب خداس ولی خدای دیگ من خسته شدم امشب مادرم اینا بودن داداش و زنش بودن خاله و بچهه هاش بودن دوستمم زن زد دختر عمه مادرمم میشه دلم گرفته بیام خونت اونم اومد غذا دادم خوردن یک یک رفتن من موندم ی خونه رخت و پاش ی عالم ظرف نشسته اینا هم ب کنار ت حیاط ما ی ماشین جا میشه پدرم ماشینشو میزاره بیرون دیشب یکی امده باتری ببره نتونسته صب ک پدرم بیدار شده ت کوچه ی ف ش های بدی میداد ک توبه رو دیوار با رنگ فشاریم ف ش خیلی بد نوشته خب اینکارا خوب نی حالا چی بگیم بعد جلو شوهرم میگ نکنه برادر زادت میخواسته باتری ببره بخدا شوهرم از خوبیش ی روز پدرشو میگ فلانه ی روز برادرشو امروز میگ برادر زادت دزده نمیگن ما ت خونه دامادیم دخترمون اینجاس میترسم همسایه ها ب صابخونه بگن مارو پرت کنه بیرون بعد چکار کنم اگ جای من بودین چکار میکردین

من این اخرشو متوجه نشدم

عزیزم منم با همه ی فامیلامون مثل خاله دختر خاله پسرخاله دایی پدربزرگ مادربزرگ رفتو آمد دارم ولی همشونو سالی یکبار دعوت میکنم خونمون.همین پریشب 30 نفر میشدن ک مهمونم بودن دیگه رفت تا سال آینده.خودمم خونشون میرم سالی چند بار چون میگن ما بزرگتریم شما باید بیشتر بیاین خونه ما.اون سالی یکبار هم ک میان دخترخاله هام همشون از صبح میان کمکم اصلا نمیذارن تنهایی کاری انجام بدم.توم سعی کن رفتو آمدتو کمتر کنی دیگه حداقل سالی دو بار بیان خونت

خب چرا انقد رو میدی والا شوهرت حق داره همش بهت اخم وتخم کنه ازیه طرف میگی نداریم نداریم ازونطرف همش مهمونی میدی خانواده ای ک ادمو درک نکنن نباید رو بدی همه هم فهمیدن نه گفتن بلد نیستی سو استفاده میکنن ازت

واقعا چه بد🥹
خدا بهت صبر بده عزیزم