سلام.دختر من خیلی خیلی جلفه مثلا امروز هی میومد رو شکمم وایمتساد بپر بپر میکرد هرچی میگفتم دردم میاد اما گوش نمی‌داد هرچی با خوبی میگفتم بدرتر میکرد یا اینکه تو شلوار کثیفی می‌کنه نمیگه که اوف دارم یا جیش داره نمگیه کل خونه رو نجسی برداشته هرچی میگم دخترم بگو جیش داری همیشه میگه ببخشید دیگه تکرار نمیکنم اما باز کار خودش می‌کنه یا اینکه امروز ی لیوان برداشته بود تو خونه آب میریخت رفتم لیوان از دستش گرفتم دیدم رفته ی بطری برداشته دار تو خونه آب میریزع هرچی با خوبی میگفتم اما باز آب میریخت دیگه بطری هم از دستش گرفتم ساعت 9شبی برداشته بود قمه قمه اش پر آب کرده بود میریخت تو خونه هرچی میگفتم نکن بدتر میکرد بعد میومد منو هم خیس میکرد هرچی میگفتم مامان نکن کل خونه خیس شده نمیشه جای نشت از بس خیس کردی اما گوش نمی‌داد منم گرفتم زدمش دیگه دست از کاراش برداشت رفت گرفت خوابید .با اینکه از ساعت هفت صبح بیدار بود مهد هم رفته بود ولی این بچه انرژیش اصلا خالی نمیشه ساعت 10شبی خوابید
الان مثل خر پشیمونم که چرا زدمش
ولی این اصلا حرفامو گوش نمیده

۷ پاسخ

قطعا دنبال توجهت بوده،باس میشستی خمیربازی نقاشی یا... میکردی،اگر یه بچه داری بیشتر وقت براش بذار،ب نطر من کمبود توجهت روداره

فقط بچست، همین همشون همینن، من روزی 10 بار پسرم میگه دوست دارم و با باباش روابط خیلی خوبه ولی تو خیلی از مسائل خلاف چیزی که ما میگیم عمل میکنه، بچه ها با این کارا دو هدف دارن یکی جلب توجه و یکی ابراز اینکه من بزرگ شدم، مام چون فهمیدیم این معکوس عمل می‌کنیم مثلا من میگم خودم جمع کنم وسایلتو میگه خودم جمع میکنم من میگم مگه میتونی خیلی سخته ها و اون تاکید میکنه آره میتونم و مجبور میشه خودش وسایلش رو جمع کنه

سعی کن سرشوگرم کنی هی گیرندی نکن نکن مثلاآب میریزه باهاش بحرف بگودوس داری اب بریزی بیابریم توحموم بریزبره لوله هاروتمیزکنه اینطوری بایه چیزدیگ سرشوگرم کن یاروت میپره بگوبرودفتروبیارنقاشی بکشیم یاتوپ بازی کنیم اکثرابچه هاهمینن هرتذکربدی بیشترلج میکنن

عزیزم بخودت عذاب وجدان نده انقدر مادراهم ادمن از هزار طرف فشار روشونه با تنبیه بدنی موافق نیستم ولی پیش میاد خودتو سرزنش نکن درسته میگن با بچه مدارا کن ولی قاطعیت هم لازمه بعضی جاها

دست مریزاد به حوصله و صبرت 👏👌

بچه ها همچین لجبازی هایی دارن ،
ب خصوص وقتی دنبال توجهن ..

ولی شلوار کثیف کردنشو با مشاوره حرف بزن

والا بازم خیلی مدارا کردی 😂

از مهد یاد گرفته برادرزاده م میره مهد از بچه ها کلی بی ادبی یاد گرفته

سوال های مرتبط

مامان 👶💙علیرضا 💙👶 مامان 👶💙علیرضا 💙👶 ۵ ماهگی
سلام مامانا
دخترم ۴/۵ سالشه
یه هفته بود گلوش خس خس میکرد و سرفه داشت
و آبریزش هم بعدش شروع شد
البته هیچ تب نکرد تو این مدت

شنبه شب بردمش دکتر
گفت سرماخوردگی معمولیه
بهش سرماخوردگی و دیفن و ایبوپروفن داد و مصرف میکردم تو این دو روز مرتب

همون شنبه شب که بردیمش دکتر
یهویی نصف شب ساعت ۳ از خواب بیدار شد و.گریت شدید که گوشام درد می‌کنه و نیم ساعتی گریه کرد و بعد خوابید و دیگه تا امشب هیچی نگفت و مرتب داروهای رو میدادم

البته اینم بگم همون یه هفته قبل دو سه روزی چشماش هم آب میداد و چرک‌پس میداد که برای همون هم پماد داد و مصرف میکردم

اما الان مسأله اینه
امشب از ساعت دو بیدار شده و بهش داروش رو دادم و حالش خوب بود
ولی خوابش نمی‌برد
یهو ساعت ۴ بیدار شدم دیدم هنوز بیداره
ولی تب داره و از طرفی میگه گوش چپم درد می‌کنه
الان نمی‌دونستم با چی تبش رو پایین بیارم چون استامینوفن نداشتم
بدنش هم داغه مخصوصا سینه اش

دارم با یه دستمال به آب و‌ گلاب رو سینه اش میزارم تا تبش رو پایین بیارم
و خنکش کنم

اما خب الان من موندم دخترم چه مشکلی داره اینجوری شده
از ساعت دو خوابش نبرده تا الان که تازه خوابش برده

من الان باید چکار کنم به نظرتون؟؟
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 79
بهنام واقعاً رفتارش خیلی خوب شده بود.....
بالاخره رفتیم سونوگرافی و گفتن که بچه دختره.....
بهنام خیلی خیلی خوشحال بود.....
برای ما فرقی نمی‌کرد من دوست داشتم فقط بچه‌ام سالم باشه جنسیت برام واسم مهم نبود....
اما چون تو شهر غریب بودم و می‌دونستم این غربت تا عمر دارم همراهمه دوست داشتم که دختر داشته باشم و بشه همدمم.....
بالاخره دو ماه دیگه گذشت و معلوم شد یکی از جاریامم حامله است....
جاری بزرگم خیلی ناراحت بود...
با اینکه خیلی سعی می‌کرد به روی خودش نیاره اما کاملاً مشخص بود که چقدر ناراحته....
جاریم ۳۷ سالش بود دکتر بهش گفته بود که آخرین راهت رحم جایگزین هست.....
اما جاریم نمی‌خواستی اینو قبول کنه....
شایدم حق داشت هر مادری دوست داره که خودش مادر بشه...
کم کم متوجه شدیم که جاری بزرگم دچار افسردگی شده.....
کاملا حق داشت عروس بزرگ خانواده بود و دو تا عروس کوچکتر از اون هر دوتاشون بچه داشتن....
گاهی با خودم می‌گفتم کاش توی خونه نبودیم....
کاش حداقل هر روز ما رو نمی‌دید
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌