۹ پاسخ

منم وقتی ب بچم میگه مامان جون بیا پیشم ناراحت میشم نمی‌دونم چرا دوست ندارم بچم جز من ب کسی بگه مامان وقتی من می‌خوام بش بگم برو پیشش دست خودم نیست میگم برو پیش ننه جون خخخخ آخه خیلی اذیتم می‌کنن برا همین میگم هیچکی نمیتونه جای مادر خودمو بگیره برا پسرم همینطور هیچکی نمیتونه من بشم براش

ببین بچه تو خونه با اون والدی که بیشتر پیششه کمتر ذوق و شوق نشون میده ینی پسر من اینجوریه باباش و بابام و مامانم و مادرشوهرم و میبینه خیلی ذوق میکنه ولی من چند ساعتم نباشم ذوق نمیکنه علتشم اینه چون شب تا صبح با منه حس نمیکنه من نیستم یا حس دلتنگی نداره بعدم اینکه حوصلشون سر میره تا یکی جدید میبینن براشون تازگی داره و دلشون میخواد برن پیشش

اتفاقا ما تو ی روستاییم قبلا ی بچه داشتم باهم قاطی بودیم تا وقتی خونمون درست بشه یعنی خونم تو شیشه شده بود از دستشون اصلا دلم نمیخواست برم دیگه ولی الان که خونه خودمونیم تقریبا هر روز روزها اونجاییم اخلاقش الان خیلی خوب شده و مشکل نداریم بچه هام هی میگن بریم پسرم هم اونجا خیلی بخش خوش میگذره الان ۵ روزه نیست رفته کربلا بچم اینقدر دل تنگی میکنه همش میره پشت در میگه بریم پیش ابی بعنی بی بی خوبه ی وقتی بری پیشش باشه حالشون بهتره مستقل میشن

عزیزم فکرکنم این حالت از علایم افسردگی بعد زایمان

نه عزیزم ناراحت نشو منم بچم هر روز میره‌پایین یا باهم میریم وقتی دخترم میره من به کلی از کارام میرسم

خدایی اگه بچتو برا یکی دوساعت میبره تشکر کن
همینم خوبه

نه من پارسال زایمان کردم مادر شوهرم با مامانم آمدن پیشم از شهرستان مامانم همیشه میرفت مهمونی از دستش ناراحت میشدم ولی مادر شوهرم کنارم بود به بچه هام می‌رسید سقطم داشتم امسال کمکم کرد خداییش خوبه خدا خیرش بده مثل یه مادر دوسش دارم

حالا من روزی صدبار میگم کاش مادر شوهرم پیشم بود آزمون دوره وقتایی که هست از من بیشتر به بچم میرسه من خیالم راحت چند وقت پیش آمد خونمون چند روز موند انقد خوب بود

ن این چه حرفیه
خب بچه ها خسته میشن ما براشون تکراری میشیم حق دارن طفلیا
دختر منم همش دوس داره بره خونه همسایه طبقه بالامون اونجا باهاش بازی میکنن ۳تفرن حال و هواش عوض میشه تو خونه فقط منم صبح تا شب

سوال های مرتبط

نگین ضیایی نگین ضیایی قصد بارداری
یعنی این بچه با دندون درآوردن منو دیوانه کرد از ۶ ماهگی تا الان هر ماه ی دندون در آورده ی هفته در ماه نه خواب داره نه خوراک نه اخلاق
شانس من باز الان شروع شده حالت هاش مادر بزرگم و داداش کوچیکم هم اومدن خونه من چند روز بمونن
الان زده بود به جیغ و گریه آروم نمیشد مادر بزرگم اومد یهو تو اتاق ما از بغل من کشید بردش اینم خواب بدتر جیغ میزد برده بچه رو سر کمد اسباب بازی 😐😐رفتم بگیرمش داداشم هی میگه چی شده چی شده قاطی کردم دیگه از زور خستگی و بی خوابی گفتم ولم کن پرهام نمی‌دونم چی شده رفتم از بغل مادر بزرگم کشیدمش بردم قطره دادم ژل زدم لثش کردم تو تاب خوابید
کلا مادر بزرگم میاد پیشم عصبی میشم از بس از دوس داشتن زیادش به مسیحا گیر میده به همه چی
الان اعصابم ریخته به هم با داداشم بد رفتاری کردم بچه رو هم از بغل پیرزن طفلی کشیدم
گاهی با خودم میگم واقعا بچه آوردن بزرگترین خریت زندگیم بود ولی نگاش میکنم دلم واسش کنده میشه چیه این مادر بودن آخه