۸ پاسخ

میشه عزیزم میشه
دلت برای این روزاهم تنگ میشه
خدا قوتت بده
مادرا از نظرمن از درون تراکتورن فقط ازبیرون شکل ظریفی دارن😄

نمی‌دونم چرا اینقدر ازت حس خوبی میگیرم 😜😎

نمیخوام نا امیدت کنم ولی شیر شب نخوردنم تاثیر آنچنان مثبتی به همراه نداره

اینجوری که نویار در طول شب خیلی کاملا سرحال بیدار میشه و از سروکول ما میره بالا تا باهاش بازی کنیم😐

نوش جونت آفرین به این همت،از شیر شب نگو که منم دیگه پارم تا صب صدبار بیدار میشم😩

خدا قوت واقعا سخته ولی خیلی سخته 5 صبح بیدار شدن
من اگه بیدار شم کار کنم دخترم زودتر از من بیدار میشه آنقدر بد خواب

منی که الان از بیخوابی چشمام داره میسوزه،با این تا ۱۱ صبح خوابیدم
چجوری ۵ صبح پا میشی کار میکنی؟
با سر و صدا بچه بیدار نمیشه؟
من پاشم یه کاری کنم بیدار میشه

دقیقا منم مثه تو ازصب میچرخم تو خونه تا ساعت ۱ ازخستگی بیهوش میشم

نوش جون
لنتی خیلی ویروس بدیه😔

سوال های مرتبط

مامان باعرضه 😎🤱🐣🤍🧿 مامان باعرضه 😎🤱🐣🤍🧿 ۱۵ ماهگی
بعلهههههه از اتاق فرمان اشاره میکنن قراره امروز از طول و عرض پوره بشممم😑

بچه ها ب نظرتون چیکا کنم خواب از سرم بپره؟

ازونجایی که این جانب خطاکار دیشب تا ۲شب ب رفیق بازی بوده و وقتی اومده خونه پسرک خوابالاشو بوسیده و رفته که بخابه که ناگهااااان پسرک خونه با دلدرد ب خود میپیچیده و نذاشته مادرش بخابه بعد از دوا درمون معده پسرک مادرخطاکارش میاد بخابه که با حجم عظیمی پی پی روبرو میشه درحالیکه ساعت ۶صبحه و پسرک از خستگی پی پی کنان خوابیده😑

الهی بگردم بچم انقد تو خواب دلش درد میکرد که تا پی پی کرد دیگه پا نشد بشورمش خوابید انگاری راحت شده بود

خلاصه تا تمیزش کردم و خواستم بخابم دوساعت بعد پسرم خوابش تکمیل شد و بیدار شد درحالیکه ساعت ۸صبح بود و من همچنان گیییییج خواب بعد یکم باهاش ور رفتم دورش دادم بخابه دیدم نمیخابه شد ساعت ۹ دیگه پاشدم
و خب پسرمم امروز اصن نخابید و ی چرت نیم ساعته فقط زد

حالاااااااا مادربزرگم بعد مدتهاااا زنگ زده من میخام بیام خونت منم واقعا چن وقته درست درمون نمیخابم همه امیدم ب پنجشنبه هاس که شوهرم زود میادخونت بچرو میگیره من بخابم🥲

اما خب الان میخان بیان ب مظرتون زشته ب مامانم بگم بهش بگه نیاد چون واقعا خسته ام و خوابم میاد😑

اگر زشته پس بگین چیکا کنم خوابم بپره؟
با همین فرمون برم جلو ۷شب بیهوش شدم😐
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟