۵ پاسخ

دورت بگردم درخواست میدی داشته باشمت من درخواستام پر نمیتونم ببخشید گلم 🥰 🙏

دختر منم وزنش کمه کگران نباشید .خوب می شه.مال دندوناشونه.

قد و وزنش چقدبود

چقده وزنش

غصه نخور دخترمنم کمه وزنش بردم گفت وزنش کمه هشت و نیم بود هرچ درست میکنم نمیخوره دوست نداره بدغذاس بزرگ بشه خوب میشه خودش بچه سالم باشه اکثربچه هاهمینن بازیگوشن

سوال های مرتبط

مامان محمد مهراد مامان محمد مهراد ۱۵ ماهگی
سلام مهربونا روز سرد تون بخیر
من اومدم ی چیزی تعریف کنم براتون بچه ها بگید حق با کیه
روزی ک جاریم زایمان کرد من رفتم ینی هیشکی نیومد جز من
رفتم گل بردم شیرینی بردم
بعد کسی نبود ببرش خونه شوهرش سرویس بود من با ماشین بردم اونو با خواهرش و سوپ بردم کاچی پختم ک بماند گفته بود این چی بود پخته ریختم رفت شبش با مادرم رفتیم کیک پختم و کدو بردم براش
سه روز بعد ک گوسفند کشتن دعوت کرد رفتم کمک ک البته زنگ زد برادرشوهرم بیا کمک زود من رفتم پلاک طلا خزیدم بردم ۱ گرم بود اون موقع و گفت چرا دیر اومدی اخم کرد برنج گذاشتیم و کلی کمک
بعد زد و من باردار شدم و ب دنیا اومد پسرم دیدنی ک نیاورد هیچی
دو ماه پیش پسر خواهرش مرد من رفتم اون روز پیش شون و بچه هاش بردم خونمون تا دوروز نگهداری و پی پی بشور و لباس بشور و ... آخر نه تشکر ن هیچی بعد ۵۰ روز من تولد گرفتم برا پسرم نیومد و قهر کرده بود
حالا برادرشوهر من زنگ زده شوهرم ک اره کد ملی مهراد بده برا دخترم شیر خشک بگیرم چون دخترش ۲ سالش گذشته نمیدن بش دیگ
واقعا من مشکل دارم با مردم پرو هستن
اینم بگم من زاییدم حتی بیمارستان نیومد ، اومد خونه مادرم ی شیرینی آورد
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟