۲۰ پاسخ

غربت خیلی سخته خیلی نرو

من هشت سال دورم خیلی راضیم و از همه بهتر هر طور دلم بخواد می گردم زیر منگنه اقوام نبستم وقتی هم ک می رم عین اونا رفتار می کنم 😂

اصلا هم سخت نیست من کلا هم از خانواده همسرم دوریم هم خانواده خودم خیلی هم راضیم اینجوری خودم و خدا می دونم با تربیت بچم علما نیستن ک فتوا بدن

بستگی به شخصیت خودت داره من اصلا ادم وابسته ای نیستم اهل کمک گرفتن از بقیه هم نیستم بخاطر همین سختم نیست. اینم در نظر بگیر که برای بدست اوردن رفاه و امکانات بیشتر گاهی لازمه به خودمون سختی بدیم پس اصلا شک نکن و برو

کدوم شهر میخا بری تا منم بیام اندیمشک هیچ کار نیس

عزیزم من شهری زندگی میکنم ک با خانوادم سه ساعت فاصله دارم
خانواده شوهرم هستن
خیلی هم خوبن باهام چششون نزنم😀
ولی باز هم همیشه این حسرت گوشه دلمه که کاش کنار خانوادم بودم
با اینکه،من از۱۸ سالگی کلا مستقل بودم
دانشگاه راه دور بودم
بعد استخدام یه شهر دیگه شدم و...
ولی هنوز عادت نکردم و بعد،از بچه دار شدن نیازم ب خانوادم خیلی بیشتر شده انگار

گاهی وقتا میگم توش ب حال خواهرشوهرم
هر روز پیش مادرشه
خونه برادراش میره و ...
سخته دور بودن
اگر روحیت خوبه برو

بنظرم نرو خیلی سخته غربت خیلی

منم از خانواده شوهر و مامانم ابنا دورم و ۷ ساعت راهه ولی میتونم با اینکه سنم کوچیکه اینجا هم کار میکنم و خونه داری اینا با اینکه سخت میگذره ولی همسرم کمک دستمه

کجایی و کجامیخای بری

بله سخته😔😔

میتونم بپرسم کجا زندکی میکنید و کجا میخاین برین چند ساعت راه تا شهرتون؟؟

اگ بتونی تحمل کنی اول دوریو سختی از خانوادرو دوم نگهداری از بچه رسیدن ب خودتو زندگیت
سختیه خودشو داره من سه ساله دورم ازخانوادم واقعا سخته با اینکه ادم احساساتی هم نیستم ک بگم وای دلم تنگ شد فلان شد اما بعصی وقتا واقعا کم میارم مخصوصا الان ک بچه دارمو هیچکس نیست ک کمکم کنه هیچکس هاااا حتی دوستی هم ندارم خودممو خودم

خونواده من و همسرم شهرستانن.
منم غریبم. هیچکیو نداریم اینجا. ولی خب سازگار شدیم دیگه.
راه و روش زندگی بدون اقوام رو یاد گرفتیم.
آنقدر سخت نگیرین به خودتون بابا.
من و همسرم کارمند رسمی هستیم . مجبوریم صبحها بچه رو بزاریم مهدکودک و به کارمون برسیم‌.
زندگی همینه با سختیاشه که شیرین میشه و میبینی چقدر مستقل و قوی هستی و از پس همه چی برمیای.
دلتنگی هست همیشه باهات ولی میتونی از پسش بربیای

اره سخته یه وقت دور از جون مریض میشی یا خودت یا بچت یا شوهرت هیچ کس رو نداری حامله بشی هیچ کس نیست مهمونی هیچ جا نیست هر از چند وقتی بری اینو کسی داره بهت میگه که اصلا اهل مهمونی نبود ولی الان داغ یه مهمونی و جمع فامیل رو دلشه،بچت هیچ فامیلی رو نمی بینه تو هیچ مناسبتی هیچ وقت نبسی یا دیر میرسی به ندرت میشه تو همه مناسبتها حضور داشته باشی خلاصه به مرور زمان افسردت میکنه هم خودت هم شوهر و بچت تاکید میکنم اینو کسی داره بهت میگه که خیلی قوی و مستقل بود و اصلا اهل مهمونی نبود

اگر بلد باشی مستقل زندگی کنی و از بچه ات نگه داری کنی میتونی .
ولی خوب سختی های خودشم داره مخصوصا با بچه زیر یکسال حتی بالای یکسال که بدتر بچه هی حوصلش سر میره بهونه میگیره اگر نکار کسی باشید برید حداقل روحیه بچه عوض میشه .
من خودم از دوسالگی دخترم اومدم شیراز البته قبلش هم مرودشت بودم اما اونجا فامیل شهرم بودن کمتر اذیت میشم آمدم شیراز با بچه ۲ سال تنها بالاخره یه سختی های کشیدم ، ولی خب ارزش داره آینده بچم تو شهر بزرگ بهتره بنظرم شما هم سختیشو به جون بخره بخاطر پسرت برو

من شهر غریبم سه سال بزرگترین اشتباهم بوذ شهر غریب ایکاش هرگز نمیومدم خیلی بهم سخت میگذره پدرم فوت شد روزی هزار بار تف لعنت به خودم میدادم دلتنگم بود ولی بهم نگفت کع مبادا موندن واسم سخت بشه تا جایی میتونی نرو منم بخاطر کار اومذم کرج ولی شوهرم تک فرزنذه منم تک دخترم مادرم نمیتونه دوریمو تحمل کنه منم بدتر یه روزی میرم شاید بکی دوسال دیکه تهش پنج سال دیکه

برو تاپیک منو بخون

هرکسی یه سری توانمندی ها داره،اگه خیلی وابسته ای و خیلی کمک میگیری ازشون شاید نتونی

اگ خیلی اهل کمک گرفتن از دیگران و پیششون رفتن داشته باشی سختته.اگ نه مستقل باشی برات فرقی نداره کجا بری

من تنها نیستم
ولی مادرم تنها بود
و یادمه چقدر سختی کشید

سوال های مرتبط