۱۰ پاسخ

اخ حرف دلممو میزنی من فقط میخوام شب بشه مغزم اروم بشه دیگه اخرشب ها مغزم هنگه ناشکری نمیکنم الهی همیشه سالم باشن

من الان تووضعیت شمام چندماهه ونیازبه تیمارستان دارم

پسرمن فوق‌العاده لجباز و حرف گوش نکن.
دیگه جونم به لبم رسیده دوشنبه وقت مشاور دارم تو مهدشون

گلم بخدا خودت کم حوصله شدی
بچه ی ساکت مریضه
برو چکاپ بده ببین ویتامین یااهن خونت پایین نیی

پسر منم همینه همون مهدم نمیره

سعی کن برای سرگرمیش از شب قبل برنامه بریزی تو نت سرچ کن یه سری بازی و کاردستی و اینا و برای هر ساعتش یه برنامه بچین یه وقتایی دوتایی یه وقتایی تنهایی تا شب برنامه داشته باش

منم مثل خودت بودم ولی چندروزه پیش با خودم فکر کردم وقتی من انقد منفیم این حسو به دخترمم منتقل میکنم بعد با خودم گفتم یه روزی بزرگ میشه و همیشه یادش میمونه مادر عنق و عصبی داشته توروخدا فکر نکنی شعار میدم چون دخترمم فوق العاده نق نقو بود الان این چندروز که با مهربونی باهاش رفتار میکنم بیشتر باهاش بازی میکنم و صبوری میکنم خیلی عوض شده میدونی یه چیزی خیلی منو تکون داد اینم اینکه غیر از من کسیو نداره پدرش که صبح تا شب سرکاره وقتیم میاد تو گوشی منم باهاش خوب نباشم پس چرا به این دنیا آوردمش

من امروزانقددخترم حرصم داده الان قلبم دردمیکنه فکرکنم تاصبح بمیرم ازبس قلبم درمیکنه وحرص خوردم ازدست این بچه بازم خدایاشکرت تنشون سالم باشه

منم همینو میگفتم تا اینکه پسرام ی ماهه مریضن امروز کلا از این دکتر ب اون دکتر بودم خداروشکر کن سالمه شهر غریب با دو تا بچه کوچیک همش تو ماشین

من شبا هم به زور می‌خوابه. دلش نمیخواد

سوال های مرتبط

مامان پسرم مامان پسرم ۵ سالگی
بیایین یه راه حل بدین
پسرم شدید وابسته منه شدید خیلییییی شدید
با هیچ کس نمیموند من یه دکتری جایی برم
با همسرم میمونه با مامانم هم به تازگی میمونه
سرکار میرم یه ده روزی هست پیش همسرم یا مامانم میمونه
می‌خوام بزارمش مهد چنان اسم مهد میاد جیغ و داد می نه پشیمون میشم
اونقدرررررررررررر بردم مهد با خودم تایم بازی بچه ها شعر و آهنگ و رقص هاسون تاب سرسره بازی کردناشونو دیدیم اصلا این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیس قبول نمیکنه
دو هفته پیش خیلی منطقی باهاش حرف زدم گفتم باید برم سرکار توهم مثل فلانی دختر خواهرم مهد می‌ره گفتم مثل اون برو منم مثل خاله جون برم سرکار قبول کرد که بره
دختر خواهرم چند ماه ازش بزرگتره دو ساله کامل مهد می‌ره خواهرمم شاغله
خلاصه رفتیم یه مهد خوب دیدیم باهم رفتیم داخل با دوستاش آشنا بشه گفت الا بلا نمیشینیم پاشو بریم خونه هر چی باهاش حرف زده بودم باد هوا بوده
میگم ای خدا چیکار کنم بنظرتون این بچه رو بفرستم مهد راهکار چی دارین؟چه جوری جدا میخواد بشه از من بخدا مغزم هنگ کرده