۹ پاسخ

من فقط از شب بیداریش متنفرم. رو خواب خیلی اذیت میشم

وااای من عاشق بچه های ۴،۵ماهه ام

اون موقع میگی ای کاش دیرتر بزرگ میشد پدر آدمو درمیارن😂

دقیقااا

وای مثل من هستی همش استرس دارم دلم همش یجوری میشه نمی‌دونم چرا این حالتی هستم

نوزادی سراسر استرسه

آخ نگو من در روز هزار بار میگم کاش بچه ها نوزاد بودن از دست پسرم آنقدر حرص می خورم ماشاالله از دیوار راست می‌ره بالا البته منم سر پسرم میگفتم خدا کنه زود یکسااش بشه

چرا نوزادی خیلی خوبه که

نوزادی خیلی خوبه که ولی خوب استرس داره 😅

سوال های مرتبط

مامان حبه ی انگور👼🏻 مامان حبه ی انگور👼🏻 روزهای ابتدایی تولد
مامان آیلی مامان آیلی روزهای ابتدایی تولد
بعد از ظهر دوباره رفتم مطب دکترم و باز برام تحریکی انجام داد گفت تا به ۳ برسم .دردام انقد زیاد شد که نمیتونستم دیگه از درد راه برم از شدت درد گریه میکردم چند بار باز رفتم بیمارستان ولی به دردام مسخره میکردن هر چقد میگفتم دارم میمیرم از درد اصلا توجه نمیکردن .دیگه واقعا احساس ناامیدی میکردم فکر میکردم دیگه میمیرم از درد حدود ساعت ۸ شب بود که دردام ۱۰۰ برابر بود از شدت درد تو خونه جیغ میزدم همسرم از دردای من پاهامو ماساژ میداد و باهام گریه میکرد مامانم هم کمرم رو ماساژ میداد و همش دلداریم میداد ولیهیچ پیشرفتی نداشتم همش چشمامو می‌بستم و به دخترم فکر میکردم که به دنیا اومده و با همین فکر دردا رو با داد و جیغ رد میکردم اون شب رو باز تا صب باز تو خونه درد کشیدم صب رفتم بیمارستان به امید این که دردام زیاد شده شاید ۳ سانت شدم ولی باز گفت ۲ سانتم هیچ کسی تحویلم نمی‌گرفت منم همونجا زدم زیر گریه فکر میکردم دیگه من اصلا زایمان نمیکنم انقدی درد میکشم که میمیرم احساس ناامید میکردم و فکر میکردم دیگه خدا تنهام گذشته