سوال های مرتبط

مامان محمدنیهاد مامان محمدنیهاد ۶ ماهگی
پارت اول
سلام دخترا من اومدم تا تجربه زایمانمو بعد ۴ ماه بگم 😁من زایمان اولم طبیعی بود و خیلی زایمان سختی داشتم این بار خیلی از زایمان طبیعی میترسیدم از اول زیر نظر دکتر بودم تو این بارداریم قندم بالا رفت 🥲از اول بچم ب پا بود که ۳۶ هفته دکترم فرستاد سونو که ببینیم بچه چرخیده یان رفتم سونو گفت بچه چرخیده ولی آب دور بچه کم شده رفتم پیش دکترم معاینم کرد گفت سر بچت اومده پایین دهانه رحمتم ۲ سانته ..تا شب منو تو مطب نگه داشت ۲ بار نوار قلب گرفت از بچه شب اومدم خونه حرکات بچم خوب بود دوروز بعدش گفت بیا بیمارستان رفتم که ببینم با سزارینم موافقت میکنن یانه ..چون دکترم گفت چون زایمان قبلیت سخت بوده و الان آب دورش کمه سزارینت میکنم ..رفتم کمیسیون پزشکی تشکیل شد سزارینم تایید کردن..اونجا هم یه بار نوارقلب گرفتن خوب بود ..امدم خونه ۳۸ هفته که شدم رفتم مطب برام واسه دوروز بعدش یعنی ۱۰ شهریور وقت عمل داد...البته تو این مدت خیییلی مایعات استفاده کردم که آب دور بچه کمتر نشه ...
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۵#
کم کم یک هفته از بسری شدن من می‌گذشت که جواب آزمایش عفونت خون مجددی که داده بودم اومد که خدارو شکر منفی بود و قراربود فرداش دکترم بیادو ترخیصم کنه اینجا من بجای خوشحال شدن کلی گریه کردم که نمی‌خوام برم من چطور بچمو اینجا تنها بزارم حداقل درسته که هنوز ندیدمش اما دلم گرمه که باهم یه جا هستیم پرستارمو صدا کردم گفتم هرچقدر بخوای میدم بهت فقط یکاری کن که تا ترخیص شدن پسرم منم همینجا بمونم من اگر مرخص شدم نمیتونم پسرمو تنها بزارم اینجا برم گفت مگه هنوز نگفتم که بری از سینه بهش شیر بدی گفتم نه من حتی هنوز ندیدمش پرستارم گفت میتونم کاری کنم بمونی اما تو الان نزدیک یک‌ماهه اینجایی اگر یه عفونت بیمارستانی بگیری حالا حالا ها اینجا گرفتار میشی پس اگر ترخیصت کردن برو خونه تا روزی که زنگ بزنن بری آن ای سی یو بچتو شیر بدی منم دیدم راست میگه واقعا اگر آلودگی بیمارستان باعث عفونت جدید بشه چیکار کنم صبر کردم که فرداش دکتر بیاد و ترخیصم کنه ولی ته دلم با خودم کنار نمیومد که بچمو ول کنم برم همینطور که داشتم واسه خواهرم میگفتم که دیگه فردا ترخیصم از ایستگاه پرستاری اسممو صدا کردن
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۷#
خون ریزی مغزی کما کوری مرگ مغزی از احتمالاتی بود که دکتر بیهوشی واسه من داده بود و من مامانمو می‌دیدم که با خواندن رضایت نامه اشک می‌ریزه و شوهری که کلافه بود. من این وسط فقط منتظر بودم که ازم عذر بخواد و اگر میخواست شاید تو اون لحظه ای که بچم داشت تولد میشد فراموش میکردم و میبخشیدم اما نخواست حتی با وخامت اون شرایط بازم نخواست و من کلا توی خودم دنبال عیبو ایراد می‌گشتم که چرا واقعا مگه از الان بدتر هم میشه چطور نگران این نیست که من اگر برم تو این اتاق و برنگردم چی میشه با دلی که ازش پر بود ؟ خلاصه که مامانم منو بوسید و رفتم برم توی اتاق عمل خواستم برگردم بهش بگم هرگز نمی بخشمت اما به زبونم نیومد ولی تو دلم بود منو بیهوش کردن و بعدش چشم که باز کردم ریکاوری بودم صدا کردن شوهرم بیاد دنبالم اومد بدون هیچ عکس‌العملی تخت منو برد توی بخش به مامانم که رسیدم پرسیدم بچه چطوره گفت خوبه بردنش بخش نوزادان گفتن یکروز باید بمونه و من فقط اشک می ریختم که این چه شانسیه من دارم خدایا این دل داغون من فقط با بغل کردن بچم میشد که آروم بشه اینم ازم دریغ کردی چرا بچم کنارم نیست مثل بقیه و خودمو دلداری میدادم که فردا میاد پیشم اما نه دکتر بهشون گفته بود چون جواب آزمایش خون من مثبت بوده بچه باید آن ای سی یو بمونه تا جواب آزمایش اونم بیاد اگر منفی باشه بعد مرخص میشه و جواب این آزمایش یک هفته طول می‌کشید تا بیاد و همه از من پنهان میکردن که بی تابی نکنم
حالم خیلی خراب بود فردای زایمانم دکترم اومد معاینه کنه گفتم حال بچم چطوره گفت دیشب تنفس کم آورد و اینتوبه شده (یعنی با شلنگ توی گلوش تنفس می‌کنه)
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۹#
خلاصه من قرصای ضد زایمان زودرس رو خوردم هر بیست دقیقه ای یکی بود ساعت یک شب بود حس کردم دردم کم شده و خوابم برد اما نزدیکای ساعت سه از خواب پریدم دیدم نزدیک به پنج شش تا پرستاری دکتر بالا سرمن مامانم داره گریه میکنم تا خواستم بگم چی شده دیدم تنفس ندارم ضربان قلبم رفته بالا فشارم افت کرده و عرق سرد ازم می‌ریزه دوتا دستانم سرم زدن و تند تند بهم مایعات میدن که بخور انقد ترسیده بودم و حالم بد بود بدنم بیحس و سرد شده بود زبونم سنگین بود دکتری که بالا سرم بود گفت شوک دارویی بهت دست داده بخاطر استراحت مطلقی که این مدت بودی توی بدنت خون لخته بوده این قرصم گردش خون تو برده بالا قلبت خون پمپاژ نمیکنه نزدیک بود ایست قلبی کنی مانیتور آلارم داد ما اومدیم اینجا سرم زدیم و مایعات بخور که سریع این دارو دفع بشه که منجر به سکته نشه
همون لحظه دکتر قلب آوردن و اونم همینارو گفت و بهم آمپولهای رقیق کننده خون داد و چقدر دکترمو سرزنش کرد که واسه کسایی که استراحت مطلق هستن و فعالیت ندارن باید در طول بارداری آمپول هپارین تجویز کنید که مریض اینجوری جونش در خطر نباشه
مامان نفس کوچولو 😍🤌 مامان نفس کوچولو 😍🤌 ۶ ماهگی
تجربه من از دادن آب به بچم :
بچه من سه روز دیگه چهار ماهش تموم میشه
دکتر گفت خب دیگه بهش آب بده غذای سبکم بده مثل فرنی اینا..
منم که تو گهواره دیدم همه از ۴ ماه شروع کردن روز اول در حد یه قاشق چایخوری آب جوشیده سرد شده بهش دادم تا شب گریه میکرد 😐
گفتم حتما از چیز دیگه ای بوده گریش
فرداش آب ندادم اوکی بود (بچه من کلا آرومه )
پس فرداش مجدد آب دادم همون داستان خلاصه سه بار قضیه رو تکرار کردم دیدم واقعا از آبه که اینطوری میکنه خیلی برام عجیبه که چرا !!!!!

امروز بردمش فوق تخصص گفت هیچ نیازی به آب نداره غذا هم در صورتی که کمبود وزن داشته باشه ما مجاز میکنیم
حتی اگه رفلاکس داشته باشه ولی وزنش خوب باشه غذا مجاز نیست

علتشم اینه که بچه داره تو این سن به سرعت رشد استخوانی میکنه اگه میزان کلسیم دریافتیش کم باشه رشدش هم کم میشه یا استخوان های پر و محکمی نخواهد داشت

بنابرین اگه بچتون کمبود وزن نداره اصلا زود شروع نکنید در حقش ظلم میشه
همه مون ذوق داریم زودتر غذا خوردن بچمون رو ببینیم ،یکی دو ماه دیرتر طوری نمیشه


من صحبت های دکتر رو گفتم ولی در آخر بازم این مادر هست که صلاح و خیر بچشو میدونه وسلام نامه تمام 😂