تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم

۳ پاسخ

عزیزم مردا اصلا پیچیده نیستن
ریز بین نیستن
نمیدونن ما تو ذهنمون چی رو داریم تجزیه تحلیل میکنیم
شوهرت اون موقع نمیدونسته تو بهش نیاز داری
ما زنا باید نیاز هامونو به زبون بیاریم، یا اگه ناراحتیم باید باهاش درمیون بزاریم و بهش بگیم
وگرنه اونی که اون وسط میسوزه و اذیت میشه خودمونیم‌.
بخدا راس میگم ، مرد خواسته اش یدونه رابطه ی جنسیه،یدونه غذای آماده و خونه ی تمیز.
همیییین.
ولی زن ها، امان از زن ها که دلشون اندازه ی دل گنجشکه
من سر هر چیزی ناراحت میشم از شوهرم ، بعضی وقتا تو دلم چیزای عجیبی رو تجزیه تحلیل میکنم، اذیت میکنم خودمو، همش میرم تو فکر ،ولی میبینم شوهرم عین خیالشم نیس، چرا؟
چون اصلا نمیدونه از چی ناراحتم و قضیه چیه، بخاطر همین باید به زبون بیاریم، باید بگیم

درسته رابطه ی جنسی تون رو دکتر منع کرده بود
اونم بی تاثیر نیس تو این سردی
ولی بجای اینکه کلا بری خونه ی مامانت بمونی
میتونستی بمونی خونه ی خودت و با راه های دیگه ارضاش کنی‌گلم

تو باید تو بارداریت که با هم قهر بودین، میرفتی باهاش درست درمون حرف میزدی و میگفتی که هورمون هات اینجوریه، ممکنه دلت توجه و محبت زیادی رو بخواد
باید بهش میگفتی تو این دوران باید بیشتر حواسش بهت باشه، نه که خودتم بد تر از اون لج کنی
تو در واقع غرورت نذاشته بری پیشش ، باید گله میکردی ازش که بیشتر از هر زمانی ، بیشتر از هر کسی بهش نیاز داری
تو رابطه همیشه باید یه نفر کوتاه بیاد

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۳#
یه حس عجیبی اومده بود سراغم که دلم حتی مجال اینو بدم که ازم عذر خواهی کنه حس میکردم با اینکار یه حجم بزرگی از عذاب وجدان میزاره رو شونم که با خودم بگم اون بابت کاراش عذر خواهی کرد اما من نبخشیدم
سعی میکردیم باهم حتی چشم تو چشم نشیم...
بعداز ترخیصم رفتم سمت بخش نوزادان که به پسرم شیر بدم با مامانم آروم آروم میرفتم سمت بخش که دیدم شوهرم داره پشت سرمون میاد رفتم اونجا گانه پوشیدم و گفتم اومدم واسه شیر دهی پرستار پسرم اومد تخت پسرمو باز کرد یه صندلی هم واسم آورد گفت بشین و پسرمو اروم گذاشت بغلم سینمو گذاشت توی دهنش اولش بلد نبود شیر بخوره اما پرستار کمک کرد که مک زدن رو یاد بگیره اصلا برام باور کردنی نبود با اون همه اتفاق و ما امیدی الان داشتم پسرمو شیر میدادم و اون تو بغلم بود با اینکه تجربه دومم بود اما میترسیدم تکون بخورم مبادا از دستم بیوفته یا چیزیش بشه همینطور که داشت شیر میخورد سرمو آوردم بالا دیدم شوهرم پشت شیشه داره پسرمو نگاه می‌کنه
آنجا واسه بار اول بغلش کردم و این عکسو واسه دخترم گرفتم که داداششو ببینه
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۴#
ساعت نزدیکای نه بود که رفتم بیمارستان جلوی در بیمارستان اصلا جای پارک نبود شوهرم مجبور شد بمونه که جا پارک پیدا کنه منم رفتم سمت بخش ..جان پوشیدم و وارد آن ای سی یو شدم خریداری که کرده بودند تحویل پرستار دادمو پرسیدم بیدار شده پسرم گفت آره ولی بهش شیر ندادم تا خودت بیایی رفتم سمت تخت پسرم. همیشه هم یه ملحفه رو تختش مینداختن که تاریک باشه و بخوابه رفتم ملحفه رو زدم کنار با چیزی که دیدم دلم ریخت پسرم اونجا نبود و یه نوزاد دیگه جاش خوابیده بود تخت بغلیو نگاه کردم دیدم اونجا هم نیست همینطور تختارو یکی یکی نگاه میکردم اما نه پسرم نبود بازم رفتم. سراغ تخت پسرم یه بار دیگه ملحفه رو زدم کنار که مطمئن بشم اشتباه نکردم اما نه واقعا پسرم اونجا نبود استرس کل وجودمو گرفت همون لحظه هم داشتن پرستارا شیفت عوض میکردن صداشون کردم که پسر من کجاس اما کسی جوابمو نمی‌داد... رفتم سمت ایستگاه پرستاری گفتم خانم پرستار پسر من کجاس ؟ جا به جاش کردین؟
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۵#
کم کم یک هفته از بسری شدن من می‌گذشت که جواب آزمایش عفونت خون مجددی که داده بودم اومد که خدارو شکر منفی بود و قراربود فرداش دکترم بیادو ترخیصم کنه اینجا من بجای خوشحال شدن کلی گریه کردم که نمی‌خوام برم من چطور بچمو اینجا تنها بزارم حداقل درسته که هنوز ندیدمش اما دلم گرمه که باهم یه جا هستیم پرستارمو صدا کردم گفتم هرچقدر بخوای میدم بهت فقط یکاری کن که تا ترخیص شدن پسرم منم همینجا بمونم من اگر مرخص شدم نمیتونم پسرمو تنها بزارم اینجا برم گفت مگه هنوز نگفتم که بری از سینه بهش شیر بدی گفتم نه من حتی هنوز ندیدمش پرستارم گفت میتونم کاری کنم بمونی اما تو الان نزدیک یک‌ماهه اینجایی اگر یه عفونت بیمارستانی بگیری حالا حالا ها اینجا گرفتار میشی پس اگر ترخیصت کردن برو خونه تا روزی که زنگ بزنن بری آن ای سی یو بچتو شیر بدی منم دیدم راست میگه واقعا اگر آلودگی بیمارستان باعث عفونت جدید بشه چیکار کنم صبر کردم که فرداش دکتر بیاد و ترخیصم کنه ولی ته دلم با خودم کنار نمیومد که بچمو ول کنم برم همینطور که داشتم واسه خواهرم میگفتم که دیگه فردا ترخیصم از ایستگاه پرستاری اسممو صدا کردن
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۷#
خون ریزی مغزی کما کوری مرگ مغزی از احتمالاتی بود که دکتر بیهوشی واسه من داده بود و من مامانمو می‌دیدم که با خواندن رضایت نامه اشک می‌ریزه و شوهری که کلافه بود. من این وسط فقط منتظر بودم که ازم عذر بخواد و اگر میخواست شاید تو اون لحظه ای که بچم داشت تولد میشد فراموش میکردم و میبخشیدم اما نخواست حتی با وخامت اون شرایط بازم نخواست و من کلا توی خودم دنبال عیبو ایراد می‌گشتم که چرا واقعا مگه از الان بدتر هم میشه چطور نگران این نیست که من اگر برم تو این اتاق و برنگردم چی میشه با دلی که ازش پر بود ؟ خلاصه که مامانم منو بوسید و رفتم برم توی اتاق عمل خواستم برگردم بهش بگم هرگز نمی بخشمت اما به زبونم نیومد ولی تو دلم بود منو بیهوش کردن و بعدش چشم که باز کردم ریکاوری بودم صدا کردن شوهرم بیاد دنبالم اومد بدون هیچ عکس‌العملی تخت منو برد توی بخش به مامانم که رسیدم پرسیدم بچه چطوره گفت خوبه بردنش بخش نوزادان گفتن یکروز باید بمونه و من فقط اشک می ریختم که این چه شانسیه من دارم خدایا این دل داغون من فقط با بغل کردن بچم میشد که آروم بشه اینم ازم دریغ کردی چرا بچم کنارم نیست مثل بقیه و خودمو دلداری میدادم که فردا میاد پیشم اما نه دکتر بهشون گفته بود چون جواب آزمایش خون من مثبت بوده بچه باید آن ای سی یو بمونه تا جواب آزمایش اونم بیاد اگر منفی باشه بعد مرخص میشه و جواب این آزمایش یک هفته طول می‌کشید تا بیاد و همه از من پنهان میکردن که بی تابی نکنم
حالم خیلی خراب بود فردای زایمانم دکترم اومد معاینه کنه گفتم حال بچم چطوره گفت دیشب تنفس کم آورد و اینتوبه شده (یعنی با شلنگ توی گلوش تنفس می‌کنه)
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۷#
خلاصه مامانم اومد و خواهرم و دخترمم باهاش بودن خواهرم کلی از پرستار خواهش کرد که اجازه بده نی نیمو ببینه قبول نکرد منمو صدا کرد که پسرت شیر میخواد رفتم شب بدم یهو پرستار گفت به همراهات بگو برن دیگه نیان منم گفتم آخه چند روز دخترمو ندیده بودم واسه همین اومده بود منو ببینه و داداششو گفت نه اجازه نیست بگو برن منم رفتم جلو در گفتم برید دیگه و رفتم پسرمو بغل کردم و شروع کردم شیر دادنش یهو پرستار بلند شد رفت بیرون صدای مامانم زد گفت دخترش اجازه داره بیاد از دور داداششو ببینه اما نزدیک نشه چون دارو بهش نمی‌زنیم ممکنه بازم عفونت بگیره بعد دیدم دست دخترمو گرفتو آورد با فاصله که داداششو ببینه دخترمم با دیدن داداشش کلی همونجا اشک ریخت من باورم نمیشد که انقد نسبت به داداشش احساس داشته باشه کلی آروم و بی صدا فقط اشک می‌ریخت بعدشم رفت منم نزدیک یک ساعتی بچه رو شیر میدادم و یادم میداد که چجوری پوشکشو عوض کنم بعد رفتم بیرون دیدم که سر دخترم تو بغل مامانمه و داره گریه میکنه گفتم چرا نرفتین دخترم گفت مامان تورو خدا داداشمو بردار ببریم خونه من نمی‌رم تا داداشم نیاد حالا دیگه نمی‌دونستم چطور اینو توجیح کنم خلاصه با کلی اصرار که مامان خیلی زود ما هم میاییم فرستادمش رفت خونه اون یکی دوز که دکتر گفته بود دیگه پسرم دارو دریافت نمیکنه اصلا آروم قرار نداشتم هر لحظه میترسیدم یه چیزی پیش بیاد واسه همین کل شبانه روز یا داخل ان ای سی یو بودم یا پشت در شیشه ای پسرمو نگاه میکردم و دعا میکردم اتفاقی پیش نیاد حقیقتش یه سری مسائلی اونجا دیده بودم که گفتنی نیست و حسابی منو ترسونده بود
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۳#
تمام امیدو شده بود به اینکه شیرمو بدوشم. مامانم ببره تحویل بخش نوزادان بده کل حواسم به این بود که مامانم کی شیر میبره اگر یکساعت دیر تر از تایمی که همیشه میبرد من استرس می‌گرفتم میگفتم یعنی چی شده که مامانم شیر نمیبره جونم می‌رفت که نکنه اتفاقی افتاده تقریبا چهار روز از زایمانم میگذشت و من همچنان بستری بودم روز چهارم به مامانم گفته بودن پوشک و دستمال مرطوب نوزاد تموم شده بگیرید بیارید مامانمم رفته بود که خریداری انجام بده منم تنها بودم همراه اذان که داشتم گریه میکردم گفتم خدایا نکنه من آنقدر از شوهرم کینه گرفتم و دلم شکسسته تو داری شوهرمو از طریق بچم اذیت میکنی میخوای اون اینجوری اذیت شه گفتم خدایا من از خودم گذشتم من میبخشمش اما نمیتونم مثل سابق باهاش باشم من شوهرمو میبخشم توهم پسرمو ببخش بهم داشتم التماس ازش اینو میخواستم اذان تمام شد دیدم شوهرم و مامانم با خوشحالی اومدن تو اتاقم گفتن نی نی دیگه خودش می‌تونه تنفس کنه شلنگو از دهنش بیرون آوردن اون لحظه حس میکردم دنیا مال من شده باورم نمیشد میگفتم دارین بهم دروغ میگین می‌خوایین من آروم شم اما شوهرم جون دخترمونو قسم خورد که دروغ نمی‌گم . گفتم چرا مرخصش نکردن گفت چون ریهاش عفونت کرده باید تا ده روز آنتی بیوتیک بگیره یعنی شش روز دیگه باید بمونه ازش پرسیدم سرم تو دستاشه گفت آره بازم نتونستم برم ببینمش چون طاقت نداشتم حتی عکسشم نتونسته بودم ببینم حس میکردم قلبم با دیدن این صحنه ها پاره میشه مثل دیوونه ها اون روز هر پرستار و بیماری که اونجا بودن و می‌دیدم با ذوق میگفتم پسرم دیگه خودش می‌تونه نفس بکشه دیگه وابسته به دستگاه نیست
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۲#
خواستم بگم مامان این کارو نکن من قرار نیست برم اونجا پس لزومی ندارد که تو بخوابی تلاش کنی اونجا و سرو سامون بدی اما دلم نیومد اون روز بعداز مدتها خوشحال دیده بودمش پس چیزی نگفتم اونشبو بیمارستان موندم شوهرمو ساعتهای ده بود اومد به بچه سر بزنه واسه منم شام گرفته بود بچه رو دید و رفت .یک کلمه حتی به عنوان سلامم باهم حرف نزدیم اونشب تا صبح بچمو خودم هر دو ساعت شیر میدادم از ساعتهای چهار صبح کامل تو بغلم بود تا شش صبح دیگه پرستارش بهم گفت الان باید بهش یه دارو بدم که می‌خوابه و تقریبا چهار ساعتی. شیر نباید بخوره چون داره سرم میگیره دستمال مرطوب و پوشک و یه پتو اضافه لازم داشت که به من گفت برو تو این تاییم اینارو بگیرو بیار . منم زنگ زدم به مامانم بیاد دنبالم رفتم تو حیاط منتظر مامانم که دیدم بازم شوهرم اومده و چقدر برام عذاب بود هر بار دیدنش از طرفی خوشحال میشدم که به بچم اهمیت میده از طرفی هروقت ندیدمش یادم به روزای سختی میوفتاد که کنارم نبود.. با حال خوب پسرمقشنگ متوجه این میشدم که یه حس بی‌تفاوتی داره نسبت به شوهرم سراغم میاد همیشه بانه میگفتن که حس تنفر بهتر از حس بیتفاووتیه هیچوقت اینو درک نمی‌کردم چون فکر میکردم بی حسی و بی تفاوتی وجود ندارد بلاخره آدم یا از کسی خوشش میاد یا خوشش نمیاد و متنفره
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۱#
بلاخره دکتر اومد و مامانم حال نی نی رو پرسید و با خواهش ازش خواست که برامون توضیح بده که نی نی ما کی خونریزی مغزی شده و دلیلش چی بوده و اینکه در آینده چه عوارضی ممکنه رو بچه بزاره دکترم گفت چرا یه مسئله ای رو اانقدر بزرگ میکنید خونریزی مغزی پرنوزاد نارس شایع هست چون مویرگ‌های مغز نازکه و دچار پارگی میشه مقداری خون رو مغز می‌ریزه که اگر کم باشه مثل نی نی شما میشه گرید یک و ما بهش دارو زدیم این خون تا بیست روز دیگه کاملا جذب میشه و اثری ازش نیست و هیچگونه عوارضی روی نه تنها نوزاد شما بلکه نوزادای با این شرایط نمیزاره خیالتون راحت منو میگی اون لحظه فقط میخواستم کف پاهای دکترو ببوسم میگفتم دکتر بخاطر حال من که اینجوری نمیگیرد دکترم گفت نه مگه من تعارف دارم بعدشم خواست بره برگشت گفت به نظرم تو خودت خیلی بیشتر از این نوزاد به مراقبت احتیاج داری.. این بچه نیاز به مامان قوی داره نه مامانی که با کوچکترین مسئله ای پس میوفته و دکتر چه خبر داشت که من اولویت اول و آخر زندگیم بچه هامن و دیگه بعداز اونا هیچی برام مهم نیست .. از خوشحالی مامانمو بغل کرده بودم و می بوسیدم میگفتم خدا بهم رو کرده دیدی جوابمو داد نزاشت که نا امید بشم مامانمم می‌گفت تو هیچوقت به هیچکس بدی نکردی بد کس رو نخواستی پس خدا تا آخر عمر هواتو داره
مامانم زنگ زد به شوهرم که تو حیاط بود و رفت پیشش تا خبر خوب رو بهش بده منم که دیگه فقط اونجا اشک شوق میریختم مامانم اون روز تا عصر پیشم موند و بعدش گفت میخواد بره که خونه داغون منو سرو سامون بده
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۷#
وارد بخش که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم .من بار دومی بود که مادر شده بودم اما حالم یه جوری بود که اصلا نوشتنی نیست شما بعداز زایمان بچه رو میارن می‌زارن رو سینت همون لحظه میبینیش حتی بهش شیر میدی اما من بعداز هفت روز میخواستم بار اول بچمو ببینم همینطور گیج و گنگ وسط بخش وایساده بودمو دورمو نگاه میکردم کلی تخت شیشه ای کوچولو که بچه های ریزه می‌زه داخلوشون یا خواب بودن یا دست و پا میزدن نمی‌دونستم دقیقا سمت کدوم تخت باید برم یعنی بچه من تو کدوم از اونا بود یکی یکیشون نگاه میکردم اما نمی‌دونستم سمت کدوم برم پرستارشون گفت اسمتو بگو بعد بردم سمت یکی از تختایی که روشو با یه ملحفه پوشانده بود قلبم داشت جوری میزد که واقعا نفسمو سنگین کرده بود پاهام به راحتی روی زمین حرکت نمی‌کرد انگار چسبیده بودن کف اون سالن فقط یادمه گفتم خدایا یه چیزی نبینم که اینجا بخوام ازت گله کنم بگم چرا
اینو که ته دلم میگفتم یهو پرستار ملحفه رو کنار زدو من انگار پرواز کردم سمت اون تخت شیشه ای سرمو خم کردم دیدم یه نی نی کوچولوی ناز اون تو خوابیده اشکام همینطور سر میخوردن و می افتادن کف زمین هیچ اراده ای تو نگهداشتنشون نداشتم فقط گوله گوله اشک بود که از چشام پایین میومد واسه این موجود کوچولوی ناز
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۱#
کارم این بود که با گوشیم زیارت عاشورا میزاشتم و خدارو به امام حسین و مظلومیتش خدارو به ابلفضل و کم طاقتیش خدارو به علی اصغر ذشیرخواره خدارو به دل حضرت زهرا قسم میدادم که پسرم خوب باشه هر دکتر و پرستاری می‌دیدم حال بچمو ازش می‌پرسیدم و هر دفعه یه چیز جدید راجب بچم میگفتن یکیشون می‌گفت تشنج کرده یکیشون می‌گفت نه کی گفته تشنج کرده. یه بار یکیشون بهم گفت امروز از پسرت آب نخاع کشیدن دیگه اونجا بود که پاهام لرزیدن نفهمیدم چی شد بی‌حال شده بودم فشارم افتاده بود بعد که چشمامو باز کردم دیدم رو تختممم دکترم گفت چی شد اینجوری شدی منم گفتم تورو خدا مرخصمم کن برم ببینم بچم چشه که دارن این بالاهارو سرش میارن دکترمم گفت نمیتونم مرخصت کنم اما اجازه میگیرم می‌برمت بخش نوزادان اونجا از پشت شیشه بچتو ببین اولش خوشحال شدم اما دکترم گفت ببین اونجا نوزادت داره با شلنگ نفس می‌کنه نری ببینی اینجوریه بعد قش کنی حالت بد شه منم گفتم نه تحمل دارم بریم
مامانم رفت ویلچر آورد من نشستم با دکترم رفتیم سمت ان ای سی یو وسط راه گفتم نمیتونم
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۹#
خلاصه اون روز پرستار نزاشت پسرمو شیر بدم گفت آنقدر بیتابی کردی که این شیر الان دیگه به دردش نمیخوره برو فردا بیا اما مگه من می‌تونستم دل بکنم و برم پاهام انگار دوتا وزنه سنگین بهشون وصل بود هرچی خواهش کردم بمونم نزاشتن منم مجبور شدم برگردم دلم و قلبم داشت آتیش می‌گرفت از اینکه باید بچمو میزاشتم و خودم میرفتم شاید باور کردنش سخت باشه اما مثل دیوونه ها یه مسیری رو میرفتم باز برمیگشتم سرگردون شده بودم مامانم میگفتم بازم میارمت اما مگه به گوش من می‌رفت این حرفا میگفتم مامان یه تکه از من اونجا خوابیده آدم چطور می‌تونه بدون یه تکه از بدنش زندگی کنه من چطور میتونم برم ولم کنید بمونم همینجا پشت در رو زانوهام نشسته بودم با اون زخم بزرگ زیر شکم و اشک می ریختم بلاخره دام واسه حال مامانم که پا به پای من اشک می‌ریخت سوخت و بلند شدم رفتم اتاقم فرداش دکترم اومدو ژرفای ظهر ترخیصم کرد تا کارما کردم و جمع کردم عصر شده بود شوهرمو دقیقا مثل یه مجسمه اومد وسایلایی که من یکماه تو اون اتاق داشتم باهاشون زندگی می‌کردم و جمع کرد با مامانم و رفت گذاشت تو ماشین