تجربه بارداری و زایمان پارت ۳#
یه حس عجیبی اومده بود سراغم که دلم حتی مجال اینو بدم که ازم عذر خواهی کنه حس میکردم با اینکار یه حجم بزرگی از عذاب وجدان میزاره رو شونم که با خودم بگم اون بابت کاراش عذر خواهی کرد اما من نبخشیدم
سعی میکردیم باهم حتی چشم تو چشم نشیم...
بعداز ترخیصم رفتم سمت بخش نوزادان که به پسرم شیر بدم با مامانم آروم آروم میرفتم سمت بخش که دیدم شوهرم داره پشت سرمون میاد رفتم اونجا گانه پوشیدم و گفتم اومدم واسه شیر دهی پرستار پسرم اومد تخت پسرمو باز کرد یه صندلی هم واسم آورد گفت بشین و پسرمو اروم گذاشت بغلم سینمو گذاشت توی دهنش اولش بلد نبود شیر بخوره اما پرستار کمک کرد که مک زدن رو یاد بگیره اصلا برام باور کردنی نبود با اون همه اتفاق و ما امیدی الان داشتم پسرمو شیر میدادم و اون تو بغلم بود با اینکه تجربه دومم بود اما میترسیدم تکون بخورم مبادا از دستم بیوفته یا چیزیش بشه همینطور که داشت شیر میخورد سرمو آوردم بالا دیدم شوهرم پشت شیشه داره پسرمو نگاه می‌کنه
آنجا واسه بار اول بغلش کردم و این عکسو واسه دخترم گرفتم که داداششو ببینه

تصویر
۱۱ پاسخ

چقد دیر ب دیر میذاری
مثل فیلمایی که الانا هر هفته میاد تو کف میزاری که خخخ

عزیزم منتظر ادامه اش هستم خیلی دست به قلمت عالیه. نویسنده خوبی میشی

چقد سختی کشیدی🥺

آی شیرین بالا😍خیلی نازه خداخفظش کنه برات من گذاشتم اول کل داستانتو بذاری اخرش بگم یه چیزایی بهت😬

مامان برسام الان رابطتون با همسرتون خوب شده؟؟؟

ادامه نداره

خدا حفظش کنه من همشو خوندم

عزیزم خداحفظش کنه 🥺❤️

چه پسر قوی و نازی داری خداحفظش کنه گلم

وای خدا غرق نوشته هات میشم خیلی قشنگ می‌نویسی خدارو شکر آخرش خوب بود

ای خداااا جون دلم ....خداحفظش کنه ❤️ از اول تا آخر خوندم با هر پارتی ک‌میخوندم اشک می ریختم... چقدر منی 😭

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۷#
وارد بخش که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم .من بار دومی بود که مادر شده بودم اما حالم یه جوری بود که اصلا نوشتنی نیست شما بعداز زایمان بچه رو میارن می‌زارن رو سینت همون لحظه میبینیش حتی بهش شیر میدی اما من بعداز هفت روز میخواستم بار اول بچمو ببینم همینطور گیج و گنگ وسط بخش وایساده بودمو دورمو نگاه میکردم کلی تخت شیشه ای کوچولو که بچه های ریزه می‌زه داخلوشون یا خواب بودن یا دست و پا میزدن نمی‌دونستم دقیقا سمت کدوم تخت باید برم یعنی بچه من تو کدوم از اونا بود یکی یکیشون نگاه میکردم اما نمی‌دونستم سمت کدوم برم پرستارشون گفت اسمتو بگو بعد بردم سمت یکی از تختایی که روشو با یه ملحفه پوشانده بود قلبم داشت جوری میزد که واقعا نفسمو سنگین کرده بود پاهام به راحتی روی زمین حرکت نمی‌کرد انگار چسبیده بودن کف اون سالن فقط یادمه گفتم خدایا یه چیزی نبینم که اینجا بخوام ازت گله کنم بگم چرا
اینو که ته دلم میگفتم یهو پرستار ملحفه رو کنار زدو من انگار پرواز کردم سمت اون تخت شیشه ای سرمو خم کردم دیدم یه نی نی کوچولوی ناز اون تو خوابیده اشکام همینطور سر میخوردن و می افتادن کف زمین هیچ اراده ای تو نگهداشتنشون نداشتم فقط گوله گوله اشک بود که از چشام پایین میومد واسه این موجود کوچولوی ناز
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۹#
خلاصه اون روز پرستار نزاشت پسرمو شیر بدم گفت آنقدر بیتابی کردی که این شیر الان دیگه به دردش نمیخوره برو فردا بیا اما مگه من می‌تونستم دل بکنم و برم پاهام انگار دوتا وزنه سنگین بهشون وصل بود هرچی خواهش کردم بمونم نزاشتن منم مجبور شدم برگردم دلم و قلبم داشت آتیش می‌گرفت از اینکه باید بچمو میزاشتم و خودم میرفتم شاید باور کردنش سخت باشه اما مثل دیوونه ها یه مسیری رو میرفتم باز برمیگشتم سرگردون شده بودم مامانم میگفتم بازم میارمت اما مگه به گوش من می‌رفت این حرفا میگفتم مامان یه تکه از من اونجا خوابیده آدم چطور می‌تونه بدون یه تکه از بدنش زندگی کنه من چطور میتونم برم ولم کنید بمونم همینجا پشت در رو زانوهام نشسته بودم با اون زخم بزرگ زیر شکم و اشک می ریختم بلاخره دام واسه حال مامانم که پا به پای من اشک می‌ریخت سوخت و بلند شدم رفتم اتاقم فرداش دکترم اومدو ژرفای ظهر ترخیصم کرد تا کارما کردم و جمع کردم عصر شده بود شوهرمو دقیقا مثل یه مجسمه اومد وسایلایی که من یکماه تو اون اتاق داشتم باهاشون زندگی می‌کردم و جمع کرد با مامانم و رفت گذاشت تو ماشین
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۸#
پرستار. آروم در تختشو باز کرد گفت یکم با هم ارتباط بگیرید بعد میزارمش بغلت و شیر بده بهش و رفت ... نگاهش میکردم باورم نمیشد مال منه واقع حس کسایی رو داشتم که تو یه مسابقه برنده میشن و بهشون جام طلا میدن
بهش گفتم تو پسر منی میدونی مامان چیا کشید تا تو اومدی میدونی من روزی که شنیدم قرارها پسر دار شم فقط به این فکر کردم که میایی پشت و پناه من میشی مامان میدونی من داداش نداشتم وقتی شنیدم تو پسری گفتم هم پسرم میش هم داداشم هم رفیقم من رو داشتنت واسه یه عمر حساب کردم مامان من تورو از خدا خواستم پسر و دختر بودنت برام فرقی نداشت اما الان می‌خوام بیایی مثل کوه پشتم باشی من روزای خوبی نداشتم فقط به امید اومدن تو هر روزمو سر کردم دردامو تحمل کردم .به خواهر داری تو خونه که چشم انتظاره که بری پیشش پس زود خوب شو بدون تحمل دیگه ندارم چشماشو بسته بود ولی می‌دونم که میفهمید حس میکرد آروم دستمو بردم سمت پاهاش اما میترسیدم انقدر که ظریف بود با اینکه وزنش دو کیلو و هفتصد بود اما من میترسیدم ..یواش یواش دستشو لمس کردم پاهاشوو خدارو قسم میدادم که برام حفظش کنه.. شنیده بودم خیلی از نی نی ها تو اون بخش آسمونی شدن و من خیلی ترسیده بودم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۷#
خون ریزی مغزی کما کوری مرگ مغزی از احتمالاتی بود که دکتر بیهوشی واسه من داده بود و من مامانمو می‌دیدم که با خواندن رضایت نامه اشک می‌ریزه و شوهری که کلافه بود. من این وسط فقط منتظر بودم که ازم عذر بخواد و اگر میخواست شاید تو اون لحظه ای که بچم داشت تولد میشد فراموش میکردم و میبخشیدم اما نخواست حتی با وخامت اون شرایط بازم نخواست و من کلا توی خودم دنبال عیبو ایراد می‌گشتم که چرا واقعا مگه از الان بدتر هم میشه چطور نگران این نیست که من اگر برم تو این اتاق و برنگردم چی میشه با دلی که ازش پر بود ؟ خلاصه که مامانم منو بوسید و رفتم برم توی اتاق عمل خواستم برگردم بهش بگم هرگز نمی بخشمت اما به زبونم نیومد ولی تو دلم بود منو بیهوش کردن و بعدش چشم که باز کردم ریکاوری بودم صدا کردن شوهرم بیاد دنبالم اومد بدون هیچ عکس‌العملی تخت منو برد توی بخش به مامانم که رسیدم پرسیدم بچه چطوره گفت خوبه بردنش بخش نوزادان گفتن یکروز باید بمونه و من فقط اشک می ریختم که این چه شانسیه من دارم خدایا این دل داغون من فقط با بغل کردن بچم میشد که آروم بشه اینم ازم دریغ کردی چرا بچم کنارم نیست مثل بقیه و خودمو دلداری میدادم که فردا میاد پیشم اما نه دکتر بهشون گفته بود چون جواب آزمایش خون من مثبت بوده بچه باید آن ای سی یو بمونه تا جواب آزمایش اونم بیاد اگر منفی باشه بعد مرخص میشه و جواب این آزمایش یک هفته طول می‌کشید تا بیاد و همه از من پنهان میکردن که بی تابی نکنم
حالم خیلی خراب بود فردای زایمانم دکترم اومد معاینه کنه گفتم حال بچم چطوره گفت دیشب تنفس کم آورد و اینتوبه شده (یعنی با شلنگ توی گلوش تنفس می‌کنه)
مامان فندق مامان فندق ۷ ماهگی
خانوما اگر میشه این تایپیک و وقت بزارین و بخونین
این حرفو بارها تایپیک گذاشتم اما الان می‌خوام از اول توضیح بدم دختر من به خاطر کمبود وزنش خودم درخواست دادم که دکتر واسش شیر خشک بنویسه
دخترم توی دو ماهگی به خاطر بیرون روی زیاد بالای ۵ تا ۶ بار در روز که دکتر بردم تشخیص داد که حساسیت به پروتئین گاوی داره
بعد یه دوره رعایت کردن من کنار گذاشتم اما مشکلی دیگه ایجاد نشد روند عادی خودشو داشت تا اینکه واسش شیر خشک نوشت و حساسیت پیدا کرد
به خاطر همین شیر خشک اچ آ تجویز کرد براش. خیلی سعی کردم که به این شیر خشک اچ آ عادت کنه و اینکه دکتر بهم نگفته بود برای کمکی من باید با سرنگ یا قطره چکون بهش شیر بدم و با شیشه بهش شیر دادم. این دقیقاً تو باز زمانی بود که دخترم اصلاً دیگه سینه رو نگرفت یا اگر هم می‌گرفت خیلی سخت. تو یه روز از ساعت ۶ غروب تا ۱۲ شب ۴ الی ۵ بار بالا آورد .
دوباره بردمش پیش دکتر براش تعریف کردم تشخیص داد که رفلاکس پنهان داره . زمانی که حالت شیردهی قرارش می‌دادم همش گریه می‌کرد پس می‌زد سینه رو اصلاً نمی‌گرفت. امپرازول واسش نوشت و الان که از اون روز یه هفته می‌گذره دختر من با اینکه بهش شیشه نمیدم الان فوق العاده وابسته پستونک شده.
باز هم با اینکه داره دارو مصرف می‌کنه در زمان بیداری بزارمش زیر سینه سینه رو پس می‌زنه و نمی‌خوره باید ۲۰ دقیقه بگیرم بغلم با پستونک تا اینکه یه مقدار خواب آلود بشه در عالم خواب یه مقدار شیر بخوره.
الان این واسه من مشکوک شده که ممکنه رفلاکس نداشته باشه با اینکه داره دارو مصرف می‌کنه و باز هم سینه رو پس می‌زنه یعنی به شیشه عادت کرده بوده و الان که شیشه نمی‌دم وابسته پستونک شده به نظرتون یعنی ممکنه که رفلاکس نداشته باشه؟؟؟
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۳#
تمام امیدو شده بود به اینکه شیرمو بدوشم. مامانم ببره تحویل بخش نوزادان بده کل حواسم به این بود که مامانم کی شیر میبره اگر یکساعت دیر تر از تایمی که همیشه میبرد من استرس می‌گرفتم میگفتم یعنی چی شده که مامانم شیر نمیبره جونم می‌رفت که نکنه اتفاقی افتاده تقریبا چهار روز از زایمانم میگذشت و من همچنان بستری بودم روز چهارم به مامانم گفته بودن پوشک و دستمال مرطوب نوزاد تموم شده بگیرید بیارید مامانمم رفته بود که خریداری انجام بده منم تنها بودم همراه اذان که داشتم گریه میکردم گفتم خدایا نکنه من آنقدر از شوهرم کینه گرفتم و دلم شکسسته تو داری شوهرمو از طریق بچم اذیت میکنی میخوای اون اینجوری اذیت شه گفتم خدایا من از خودم گذشتم من میبخشمش اما نمیتونم مثل سابق باهاش باشم من شوهرمو میبخشم توهم پسرمو ببخش بهم داشتم التماس ازش اینو میخواستم اذان تمام شد دیدم شوهرم و مامانم با خوشحالی اومدن تو اتاقم گفتن نی نی دیگه خودش می‌تونه تنفس کنه شلنگو از دهنش بیرون آوردن اون لحظه حس میکردم دنیا مال من شده باورم نمیشد میگفتم دارین بهم دروغ میگین می‌خوایین من آروم شم اما شوهرم جون دخترمونو قسم خورد که دروغ نمی‌گم . گفتم چرا مرخصش نکردن گفت چون ریهاش عفونت کرده باید تا ده روز آنتی بیوتیک بگیره یعنی شش روز دیگه باید بمونه ازش پرسیدم سرم تو دستاشه گفت آره بازم نتونستم برم ببینمش چون طاقت نداشتم حتی عکسشم نتونسته بودم ببینم حس میکردم قلبم با دیدن این صحنه ها پاره میشه مثل دیوونه ها اون روز هر پرستار و بیماری که اونجا بودن و می‌دیدم با ذوق میگفتم پسرم دیگه خودش می‌تونه نفس بکشه دیگه وابسته به دستگاه نیست
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۶#
خلاصه که با استرس اومدم تو اتاقم به خواهرم گفتم تا من دوش میگیرم زنگ بزن مامان بیاد وسایلامم بیاره خواهرم تماس گرفت گفت الان میاد مامان و اومد کمکم کرد که من دوش گرفتم از حمام که اومدم بیرون مامانمو دیدم زدم زیر گریه گفتم مامان دیدی بچم آخر زود رس شد ۳۵ هفته زایمان قطعا می‌ره تو دستگاه. اونم داریم میداد یهو دیدم شوهرمم اومد تو تا دیدمش یادم افتاد به شب قبل این اتفاقا که من آنقدر دلم گرفت و گریه کردم که بهش فقط پیام دادم فقط از خدا می‌خوام حال دلشکستگیمو یه روزم تو تجربه کنی یهو یادم به این که افتاد ترسیدم گفتم نکنه خدا بخواد این دعامو سر بچم بیاره . خلاصه که لباسمو عوض کردم صدام کردن که با شوهرم برم واسه عمل توی کل مسیر راه رو که داشتم میرفتم همش منتظر بودم که عذر بخواد اما دریغ از یه کلمه واقعا واسه هم انگار دوتا غریبه بودیم که همو نمیشناسن . اونجا دکتر بیهوشی به شوهرم گفت خانم شما چون مشکل فشار مغزی داشته نمیتونه بیحسی از کمر بگیره باید بیهوش بشه و بیهوشی هم واسه خانمتون بی‌خطر نیست یه سری مسائلا هست که باید بدونید ریسکش واسه خانم شما بیشتر از بقیه بیماراس و شما باید رضایت بدید
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۰#
به هرکس می‌رسیدم فقط با خواهش و التماس ازش میخواستم واسه سلامتی بچم دعا کنه از شانس بدم همون روزای که من زاییده بودم و بیمارستان بستری بودم عروسی یکی از دختر خاله هام که یه شهر دیگس بود و همه رفته بودن عروسی و هیچکس از اقوام شیراز نبودن که بیان پیشم یه ذره داریم بدن یا حداقل با دیدنشون سر گرم بشم که به بچم کمتر فکر کنم من مونده بودمو یه اتاق و یه تخت با هزارتا فکر یا دمه یکی از روزایی که بابام اومده بود دیدنم بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم بابا تو تا الان ازارت به مورچه هم نرسیده پیش خدا خیلی عزیزی من اگر واست دختر خوبی بودم دعا کن واسم که بچمو خدا بهم سالم برسونه حالم قشنگ داشت سمت افسردگی می‌رفت خودم متوجه بودم همش مامانمو می‌فرستادم به بهانه های مختلف بیرون که تنها باشم بتونم گریه کنم یا میرفتم تو دستشویی اونجا گریه میکردم یه ذره آروم شم اما احساس میکردم جیگرم میسوزه جوری که هیچیزی مرحمش نیست
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود