۲ پاسخ

تند تند بنویس آخرش چی می شه خیلی دردناک مارباشی ولی مادر نباشی

لز ته دلم براتون دعا کردم
از خدا میخام اینقد خوشبخت و خوشحال باشین ک دیگه ب این روزا فکر نکنین
انشالله بچه هاتونم همیشه سالم باشن♥️

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۳#
یه حس عجیبی اومده بود سراغم که دلم حتی مجال اینو بدم که ازم عذر خواهی کنه حس میکردم با اینکار یه حجم بزرگی از عذاب وجدان میزاره رو شونم که با خودم بگم اون بابت کاراش عذر خواهی کرد اما من نبخشیدم
سعی میکردیم باهم حتی چشم تو چشم نشیم...
بعداز ترخیصم رفتم سمت بخش نوزادان که به پسرم شیر بدم با مامانم آروم آروم میرفتم سمت بخش که دیدم شوهرم داره پشت سرمون میاد رفتم اونجا گانه پوشیدم و گفتم اومدم واسه شیر دهی پرستار پسرم اومد تخت پسرمو باز کرد یه صندلی هم واسم آورد گفت بشین و پسرمو اروم گذاشت بغلم سینمو گذاشت توی دهنش اولش بلد نبود شیر بخوره اما پرستار کمک کرد که مک زدن رو یاد بگیره اصلا برام باور کردنی نبود با اون همه اتفاق و ما امیدی الان داشتم پسرمو شیر میدادم و اون تو بغلم بود با اینکه تجربه دومم بود اما میترسیدم تکون بخورم مبادا از دستم بیوفته یا چیزیش بشه همینطور که داشت شیر میخورد سرمو آوردم بالا دیدم شوهرم پشت شیشه داره پسرمو نگاه می‌کنه
آنجا واسه بار اول بغلش کردم و این عکسو واسه دخترم گرفتم که داداششو ببینه
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۲#
خواستم بگم مامان این کارو نکن من قرار نیست برم اونجا پس لزومی ندارد که تو بخوابی تلاش کنی اونجا و سرو سامون بدی اما دلم نیومد اون روز بعداز مدتها خوشحال دیده بودمش پس چیزی نگفتم اونشبو بیمارستان موندم شوهرمو ساعتهای ده بود اومد به بچه سر بزنه واسه منم شام گرفته بود بچه رو دید و رفت .یک کلمه حتی به عنوان سلامم باهم حرف نزدیم اونشب تا صبح بچمو خودم هر دو ساعت شیر میدادم از ساعتهای چهار صبح کامل تو بغلم بود تا شش صبح دیگه پرستارش بهم گفت الان باید بهش یه دارو بدم که می‌خوابه و تقریبا چهار ساعتی. شیر نباید بخوره چون داره سرم میگیره دستمال مرطوب و پوشک و یه پتو اضافه لازم داشت که به من گفت برو تو این تاییم اینارو بگیرو بیار . منم زنگ زدم به مامانم بیاد دنبالم رفتم تو حیاط منتظر مامانم که دیدم بازم شوهرم اومده و چقدر برام عذاب بود هر بار دیدنش از طرفی خوشحال میشدم که به بچم اهمیت میده از طرفی هروقت ندیدمش یادم به روزای سختی میوفتاد که کنارم نبود.. با حال خوب پسرمقشنگ متوجه این میشدم که یه حس بی‌تفاوتی داره نسبت به شوهرم سراغم میاد همیشه بانه میگفتن که حس تنفر بهتر از حس بیتفاووتیه هیچوقت اینو درک نمی‌کردم چون فکر میکردم بی حسی و بی تفاوتی وجود ندارد بلاخره آدم یا از کسی خوشش میاد یا خوشش نمیاد و متنفره
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۰#
به هرکس می‌رسیدم فقط با خواهش و التماس ازش میخواستم واسه سلامتی بچم دعا کنه از شانس بدم همون روزای که من زاییده بودم و بیمارستان بستری بودم عروسی یکی از دختر خاله هام که یه شهر دیگس بود و همه رفته بودن عروسی و هیچکس از اقوام شیراز نبودن که بیان پیشم یه ذره داریم بدن یا حداقل با دیدنشون سر گرم بشم که به بچم کمتر فکر کنم من مونده بودمو یه اتاق و یه تخت با هزارتا فکر یا دمه یکی از روزایی که بابام اومده بود دیدنم بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم بابا تو تا الان ازارت به مورچه هم نرسیده پیش خدا خیلی عزیزی من اگر واست دختر خوبی بودم دعا کن واسم که بچمو خدا بهم سالم برسونه حالم قشنگ داشت سمت افسردگی می‌رفت خودم متوجه بودم همش مامانمو می‌فرستادم به بهانه های مختلف بیرون که تنها باشم بتونم گریه کنم یا میرفتم تو دستشویی اونجا گریه میکردم یه ذره آروم شم اما احساس میکردم جیگرم میسوزه جوری که هیچیزی مرحمش نیست
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۷#
وارد بخش که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم .من بار دومی بود که مادر شده بودم اما حالم یه جوری بود که اصلا نوشتنی نیست شما بعداز زایمان بچه رو میارن می‌زارن رو سینت همون لحظه میبینیش حتی بهش شیر میدی اما من بعداز هفت روز میخواستم بار اول بچمو ببینم همینطور گیج و گنگ وسط بخش وایساده بودمو دورمو نگاه میکردم کلی تخت شیشه ای کوچولو که بچه های ریزه می‌زه داخلوشون یا خواب بودن یا دست و پا میزدن نمی‌دونستم دقیقا سمت کدوم تخت باید برم یعنی بچه من تو کدوم از اونا بود یکی یکیشون نگاه میکردم اما نمی‌دونستم سمت کدوم برم پرستارشون گفت اسمتو بگو بعد بردم سمت یکی از تختایی که روشو با یه ملحفه پوشانده بود قلبم داشت جوری میزد که واقعا نفسمو سنگین کرده بود پاهام به راحتی روی زمین حرکت نمی‌کرد انگار چسبیده بودن کف اون سالن فقط یادمه گفتم خدایا یه چیزی نبینم که اینجا بخوام ازت گله کنم بگم چرا
اینو که ته دلم میگفتم یهو پرستار ملحفه رو کنار زدو من انگار پرواز کردم سمت اون تخت شیشه ای سرمو خم کردم دیدم یه نی نی کوچولوی ناز اون تو خوابیده اشکام همینطور سر میخوردن و می افتادن کف زمین هیچ اراده ای تو نگهداشتنشون نداشتم فقط گوله گوله اشک بود که از چشام پایین میومد واسه این موجود کوچولوی ناز
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۳#
تمام امیدو شده بود به اینکه شیرمو بدوشم. مامانم ببره تحویل بخش نوزادان بده کل حواسم به این بود که مامانم کی شیر میبره اگر یکساعت دیر تر از تایمی که همیشه میبرد من استرس می‌گرفتم میگفتم یعنی چی شده که مامانم شیر نمیبره جونم می‌رفت که نکنه اتفاقی افتاده تقریبا چهار روز از زایمانم میگذشت و من همچنان بستری بودم روز چهارم به مامانم گفته بودن پوشک و دستمال مرطوب نوزاد تموم شده بگیرید بیارید مامانمم رفته بود که خریداری انجام بده منم تنها بودم همراه اذان که داشتم گریه میکردم گفتم خدایا نکنه من آنقدر از شوهرم کینه گرفتم و دلم شکسسته تو داری شوهرمو از طریق بچم اذیت میکنی میخوای اون اینجوری اذیت شه گفتم خدایا من از خودم گذشتم من میبخشمش اما نمیتونم مثل سابق باهاش باشم من شوهرمو میبخشم توهم پسرمو ببخش بهم داشتم التماس ازش اینو میخواستم اذان تمام شد دیدم شوهرم و مامانم با خوشحالی اومدن تو اتاقم گفتن نی نی دیگه خودش می‌تونه تنفس کنه شلنگو از دهنش بیرون آوردن اون لحظه حس میکردم دنیا مال من شده باورم نمیشد میگفتم دارین بهم دروغ میگین می‌خوایین من آروم شم اما شوهرم جون دخترمونو قسم خورد که دروغ نمی‌گم . گفتم چرا مرخصش نکردن گفت چون ریهاش عفونت کرده باید تا ده روز آنتی بیوتیک بگیره یعنی شش روز دیگه باید بمونه ازش پرسیدم سرم تو دستاشه گفت آره بازم نتونستم برم ببینمش چون طاقت نداشتم حتی عکسشم نتونسته بودم ببینم حس میکردم قلبم با دیدن این صحنه ها پاره میشه مثل دیوونه ها اون روز هر پرستار و بیماری که اونجا بودن و می‌دیدم با ذوق میگفتم پسرم دیگه خودش می‌تونه نفس بکشه دیگه وابسته به دستگاه نیست
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۷#
خون ریزی مغزی کما کوری مرگ مغزی از احتمالاتی بود که دکتر بیهوشی واسه من داده بود و من مامانمو می‌دیدم که با خواندن رضایت نامه اشک می‌ریزه و شوهری که کلافه بود. من این وسط فقط منتظر بودم که ازم عذر بخواد و اگر میخواست شاید تو اون لحظه ای که بچم داشت تولد میشد فراموش میکردم و میبخشیدم اما نخواست حتی با وخامت اون شرایط بازم نخواست و من کلا توی خودم دنبال عیبو ایراد می‌گشتم که چرا واقعا مگه از الان بدتر هم میشه چطور نگران این نیست که من اگر برم تو این اتاق و برنگردم چی میشه با دلی که ازش پر بود ؟ خلاصه که مامانم منو بوسید و رفتم برم توی اتاق عمل خواستم برگردم بهش بگم هرگز نمی بخشمت اما به زبونم نیومد ولی تو دلم بود منو بیهوش کردن و بعدش چشم که باز کردم ریکاوری بودم صدا کردن شوهرم بیاد دنبالم اومد بدون هیچ عکس‌العملی تخت منو برد توی بخش به مامانم که رسیدم پرسیدم بچه چطوره گفت خوبه بردنش بخش نوزادان گفتن یکروز باید بمونه و من فقط اشک می ریختم که این چه شانسیه من دارم خدایا این دل داغون من فقط با بغل کردن بچم میشد که آروم بشه اینم ازم دریغ کردی چرا بچم کنارم نیست مثل بقیه و خودمو دلداری میدادم که فردا میاد پیشم اما نه دکتر بهشون گفته بود چون جواب آزمایش خون من مثبت بوده بچه باید آن ای سی یو بمونه تا جواب آزمایش اونم بیاد اگر منفی باشه بعد مرخص میشه و جواب این آزمایش یک هفته طول می‌کشید تا بیاد و همه از من پنهان میکردن که بی تابی نکنم
حالم خیلی خراب بود فردای زایمانم دکترم اومد معاینه کنه گفتم حال بچم چطوره گفت دیشب تنفس کم آورد و اینتوبه شده (یعنی با شلنگ توی گلوش تنفس می‌کنه)
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 35#
رفتم که تو بخش پسرمو شیر بدم و بگم که من دیگه تو اتاق مادران میمونم حتی شب نصف شب اگر بچم شیر خواست خودمو صدا کنید که با سینه بهش شیر بدم دیگه با سرنگ ندین شوهرمم اومد فقط از پشت شیشه بچه رو دیدو رفت اصلا نگفت چیزی لازم داری نداری هیچی منم بچمو بغل کردم و شروع کردم به شیر دادن و باهاش حرف میزدم که دکتر بخش نوزادان واسه چک کردن نی نی ها اومد توی بخش شروع کرد دونه دونه به چک کردن منم حواسم به دکتر بود و چیزایی که راجب هر نی نی می‌گفت ته دل من خالی میشد و دعا میکردم که خدا بهشون سلامتی بده برگردم تو بغل مامان باباهاشون.. خلاصه رسید به نی نی من و از بغلم برداشت و شروع کرد معاینه گفتم دکتر اصلا چشماشو باز نمیکنه خیلی بی حاله چرا؟ دکتر پروندشو باز کرد یه نگاه انداخت گفت چون خون ریزی مغزی گرید یک داشته بهش یه داروهایی زدیم که الان بیحاله اما خوب میشه ... اینو گفت انگار کل اون ساختمون بیمارستان رو سرم آوار شد کل بدنم شروع کرد لرزیدن یه عرق سرد از کمرم سر میخورد پایین فقط نی نی رو دادم دست پرستارشو از بخش رفتم بیرون از استرس زیاد کف راه رو با (عرض معذرت) شروع کردم بالا آوردن رو زانو هام نشسته بودم بالا می آوردم و مشت میزد به کاشیایی کف بیمارستان همون لحظه دیدم مامانم از در اومد تو منو که دید دوید سمتم گفت چی شدی اما من فکر قفل کرده بود نمی‌تونستم چیزی بگم زیر بغلمو گرفت بلندم کرد بردم اتاق مادران رو تخت درازم کردو رفت یه پرستار آورد بالا سرم بهم سرم زدن فقط یادمه زیر لب میگفتم یا امام رضا یا امام رضا
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۴#
دلم از تمام دنیا گرفته بود به مامانم میگفتم مامان مگه من زامبیم یا نکنه بچه آدم نزاییدم که همه ازم فرارین مامانمم داریم میداد . پیش خودم میگفتم وقتی شوهرم مردی که ۱۳سال از زندگیمو باهاش گذروندم اینجوریه دیگه از بقیه چه توقعی دارم بیخیال فقط فکر پسرم و سلامتیش باشم
دلم شده بود پر از حسرت که میدونستم اصلا به این زودیا خوب نمیشه گاهی بدون اینکه حواسم باشه غرق خانمهایی که شوهرشان پیششون بود میشدم میگفتم مگه من چیم کمتره خدایا چرا باهام این کارو میکنی که دیگه دارم دنبال یه عیب و ایرادی از خودم میگردم بعضی وقتا فکر میکنم اون حجم از صبوری و تحمل دقیقا از کجا میومد چرا واقعا فریاد نمی‌زدم بلند خواسته هامو نمی‌زدم توری شوهرم چرا یقشو نمیگرفتم بگم باباوظیفته که الان باشی کنار من من دارم واقعا از این همه بی‌تفاوتی دق میکنم چرا دهنم بسته بود فقط نگاه میکردم اینم بگم شوهر من واسه دخترمون که یازده سال قبل‌تر بود واقعا سنگ تمام گذاشت یعنی با اینکه سنش کمتر بود و تجربه اولش بود هیچی کم نذاشت اما الان این مرد چش شده بود نمیدونم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن