۵ پاسخ

تا اینجا ک خوندم چون خودمم همینجوری ب سرم اومده اشکم در اومد 😔 چ دردی می‌کشیدم وقتی بچم تو nicuبود و من نمی‌توانستم ببینمش .و هم تختیای من بچهاشون تو بغلشون بود ولی من نبود .چ روزایی رو گذروندم با تمام وجودم درکت میکنم 😭

الهی چی کشیدی جانم😔

بقیم میذاری؟؟

@Miss_Ans79
روبیکاپیام بده بریم گروه کلی تجربه داریم

وااای عزیزم چقد سخت گذشته بهت 🥲🥺

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۳#
تمام امیدو شده بود به اینکه شیرمو بدوشم. مامانم ببره تحویل بخش نوزادان بده کل حواسم به این بود که مامانم کی شیر میبره اگر یکساعت دیر تر از تایمی که همیشه میبرد من استرس می‌گرفتم میگفتم یعنی چی شده که مامانم شیر نمیبره جونم می‌رفت که نکنه اتفاقی افتاده تقریبا چهار روز از زایمانم میگذشت و من همچنان بستری بودم روز چهارم به مامانم گفته بودن پوشک و دستمال مرطوب نوزاد تموم شده بگیرید بیارید مامانمم رفته بود که خریداری انجام بده منم تنها بودم همراه اذان که داشتم گریه میکردم گفتم خدایا نکنه من آنقدر از شوهرم کینه گرفتم و دلم شکسسته تو داری شوهرمو از طریق بچم اذیت میکنی میخوای اون اینجوری اذیت شه گفتم خدایا من از خودم گذشتم من میبخشمش اما نمیتونم مثل سابق باهاش باشم من شوهرمو میبخشم توهم پسرمو ببخش بهم داشتم التماس ازش اینو میخواستم اذان تمام شد دیدم شوهرم و مامانم با خوشحالی اومدن تو اتاقم گفتن نی نی دیگه خودش می‌تونه تنفس کنه شلنگو از دهنش بیرون آوردن اون لحظه حس میکردم دنیا مال من شده باورم نمیشد میگفتم دارین بهم دروغ میگین می‌خوایین من آروم شم اما شوهرم جون دخترمونو قسم خورد که دروغ نمی‌گم . گفتم چرا مرخصش نکردن گفت چون ریهاش عفونت کرده باید تا ده روز آنتی بیوتیک بگیره یعنی شش روز دیگه باید بمونه ازش پرسیدم سرم تو دستاشه گفت آره بازم نتونستم برم ببینمش چون طاقت نداشتم حتی عکسشم نتونسته بودم ببینم حس میکردم قلبم با دیدن این صحنه ها پاره میشه مثل دیوونه ها اون روز هر پرستار و بیماری که اونجا بودن و می‌دیدم با ذوق میگفتم پسرم دیگه خودش می‌تونه نفس بکشه دیگه وابسته به دستگاه نیست
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۵#
کم کم یک هفته از بسری شدن من می‌گذشت که جواب آزمایش عفونت خون مجددی که داده بودم اومد که خدارو شکر منفی بود و قراربود فرداش دکترم بیادو ترخیصم کنه اینجا من بجای خوشحال شدن کلی گریه کردم که نمی‌خوام برم من چطور بچمو اینجا تنها بزارم حداقل درسته که هنوز ندیدمش اما دلم گرمه که باهم یه جا هستیم پرستارمو صدا کردم گفتم هرچقدر بخوای میدم بهت فقط یکاری کن که تا ترخیص شدن پسرم منم همینجا بمونم من اگر مرخص شدم نمیتونم پسرمو تنها بزارم اینجا برم گفت مگه هنوز نگفتم که بری از سینه بهش شیر بدی گفتم نه من حتی هنوز ندیدمش پرستارم گفت میتونم کاری کنم بمونی اما تو الان نزدیک یک‌ماهه اینجایی اگر یه عفونت بیمارستانی بگیری حالا حالا ها اینجا گرفتار میشی پس اگر ترخیصت کردن برو خونه تا روزی که زنگ بزنن بری آن ای سی یو بچتو شیر بدی منم دیدم راست میگه واقعا اگر آلودگی بیمارستان باعث عفونت جدید بشه چیکار کنم صبر کردم که فرداش دکتر بیاد و ترخیصم کنه ولی ته دلم با خودم کنار نمیومد که بچمو ول کنم برم همینطور که داشتم واسه خواهرم میگفتم که دیگه فردا ترخیصم از ایستگاه پرستاری اسممو صدا کردن
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۳۱#
پسرم خیلی بی‌حال بود و خیلی کم با کمک پرستارش شیر خورد حتی چشماشو باز نکرده بود که من ببینمش خیلی نگران بودم آخه دخترم که متولد شده بودو دقیق یادمه کلی سرحال بود اما این بچه. دوباره که اومدم دیدنش خواب بودو چشماش بسته بود پرستارم گفت دیگه واسه امروز کافیه من انقد غصم گرفته بود که الان چطور برم خونه و اینجا بچمو تنها بزارم تو همین فکر بودم که پرستارش گفت دیگه نزدیکای ده شبه برو خونه الان وسایلاتو مثل لباس جلو دکمه واسه شیر دهی ملحفه و بالش و خوراکی بردار فردا بیا اینجا تو اتاق مادران بمون چون نوزادت باید هر دو ساعت یکبار شیر بخوره و دیگه بهتره از سینه خودت بهش بدی که سریع تر سرحال بشه و دکتر مرخصش کنه .. نی نیمو از تو بغلم برداشت و چه سخته یه نوزادی که میدونی هیچ اراده ای از خودش نداره رو تک و تنها بزاری و بری خیلی دلم گرفته بود کل مسیر بیمارستان تا خونه رو اشک می ریختم دلم نمی‌خواست بدون بچم برم خونه واقعا حس آدمای سرگردون رو داشتم بلاخره رسیدیم خونه حالا کلی خودم دلم داغون بود نمی‌دونستم جواب سوالای دخترمو چی بدم ؟ مامان چرا تنها اومدی؟ مامان چرا نی نی باهات نیست؟ با نی نی مون چیکار کردین چرا وسایلاشو آوردی خودش نیست ؟ پس کجاست ؟ چرا اونجا مونده ؟ مگه چشه؟ و من واقعا نمی‌دونستم چطور باید واسش توضیح بدم که روحیش داغون نشه
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۴#
ساعت نزدیکای نه بود که رفتم بیمارستان جلوی در بیمارستان اصلا جای پارک نبود شوهرم مجبور شد بمونه که جا پارک پیدا کنه منم رفتم سمت بخش ..جان پوشیدم و وارد آن ای سی یو شدم خریداری که کرده بودند تحویل پرستار دادمو پرسیدم بیدار شده پسرم گفت آره ولی بهش شیر ندادم تا خودت بیایی رفتم سمت تخت پسرم. همیشه هم یه ملحفه رو تختش مینداختن که تاریک باشه و بخوابه رفتم ملحفه رو زدم کنار با چیزی که دیدم دلم ریخت پسرم اونجا نبود و یه نوزاد دیگه جاش خوابیده بود تخت بغلیو نگاه کردم دیدم اونجا هم نیست همینطور تختارو یکی یکی نگاه میکردم اما نه پسرم نبود بازم رفتم. سراغ تخت پسرم یه بار دیگه ملحفه رو زدم کنار که مطمئن بشم اشتباه نکردم اما نه واقعا پسرم اونجا نبود استرس کل وجودمو گرفت همون لحظه هم داشتن پرستارا شیفت عوض میکردن صداشون کردم که پسر من کجاس اما کسی جوابمو نمی‌داد... رفتم سمت ایستگاه پرستاری گفتم خانم پرستار پسر من کجاس ؟ جا به جاش کردین؟
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۹#
خلاصه اون روز پرستار نزاشت پسرمو شیر بدم گفت آنقدر بیتابی کردی که این شیر الان دیگه به دردش نمیخوره برو فردا بیا اما مگه من می‌تونستم دل بکنم و برم پاهام انگار دوتا وزنه سنگین بهشون وصل بود هرچی خواهش کردم بمونم نزاشتن منم مجبور شدم برگردم دلم و قلبم داشت آتیش می‌گرفت از اینکه باید بچمو میزاشتم و خودم میرفتم شاید باور کردنش سخت باشه اما مثل دیوونه ها یه مسیری رو میرفتم باز برمیگشتم سرگردون شده بودم مامانم میگفتم بازم میارمت اما مگه به گوش من می‌رفت این حرفا میگفتم مامان یه تکه از من اونجا خوابیده آدم چطور می‌تونه بدون یه تکه از بدنش زندگی کنه من چطور میتونم برم ولم کنید بمونم همینجا پشت در رو زانوهام نشسته بودم با اون زخم بزرگ زیر شکم و اشک می ریختم بلاخره دام واسه حال مامانم که پا به پای من اشک می‌ریخت سوخت و بلند شدم رفتم اتاقم فرداش دکترم اومدو ژرفای ظهر ترخیصم کرد تا کارما کردم و جمع کردم عصر شده بود شوهرمو دقیقا مثل یه مجسمه اومد وسایلایی که من یکماه تو اون اتاق داشتم باهاشون زندگی می‌کردم و جمع کرد با مامانم و رفت گذاشت تو ماشین
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۱#
بلاخره دکتر اومد و مامانم حال نی نی رو پرسید و با خواهش ازش خواست که برامون توضیح بده که نی نی ما کی خونریزی مغزی شده و دلیلش چی بوده و اینکه در آینده چه عوارضی ممکنه رو بچه بزاره دکترم گفت چرا یه مسئله ای رو اانقدر بزرگ میکنید خونریزی مغزی پرنوزاد نارس شایع هست چون مویرگ‌های مغز نازکه و دچار پارگی میشه مقداری خون رو مغز می‌ریزه که اگر کم باشه مثل نی نی شما میشه گرید یک و ما بهش دارو زدیم این خون تا بیست روز دیگه کاملا جذب میشه و اثری ازش نیست و هیچگونه عوارضی روی نه تنها نوزاد شما بلکه نوزادای با این شرایط نمیزاره خیالتون راحت منو میگی اون لحظه فقط میخواستم کف پاهای دکترو ببوسم میگفتم دکتر بخاطر حال من که اینجوری نمیگیرد دکترم گفت نه مگه من تعارف دارم بعدشم خواست بره برگشت گفت به نظرم تو خودت خیلی بیشتر از این نوزاد به مراقبت احتیاج داری.. این بچه نیاز به مامان قوی داره نه مامانی که با کوچکترین مسئله ای پس میوفته و دکتر چه خبر داشت که من اولویت اول و آخر زندگیم بچه هامن و دیگه بعداز اونا هیچی برام مهم نیست .. از خوشحالی مامانمو بغل کرده بودم و می بوسیدم میگفتم خدا بهم رو کرده دیدی جوابمو داد نزاشت که نا امید بشم مامانمم می‌گفت تو هیچوقت به هیچکس بدی نکردی بد کس رو نخواستی پس خدا تا آخر عمر هواتو داره
مامانم زنگ زد به شوهرم که تو حیاط بود و رفت پیشش تا خبر خوب رو بهش بده منم که دیگه فقط اونجا اشک شوق میریختم مامانم اون روز تا عصر پیشم موند و بعدش گفت میخواد بره که خونه داغون منو سرو سامون بده
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۰#
به هرکس می‌رسیدم فقط با خواهش و التماس ازش میخواستم واسه سلامتی بچم دعا کنه از شانس بدم همون روزای که من زاییده بودم و بیمارستان بستری بودم عروسی یکی از دختر خاله هام که یه شهر دیگس بود و همه رفته بودن عروسی و هیچکس از اقوام شیراز نبودن که بیان پیشم یه ذره داریم بدن یا حداقل با دیدنشون سر گرم بشم که به بچم کمتر فکر کنم من مونده بودمو یه اتاق و یه تخت با هزارتا فکر یا دمه یکی از روزایی که بابام اومده بود دیدنم بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم بابا تو تا الان ازارت به مورچه هم نرسیده پیش خدا خیلی عزیزی من اگر واست دختر خوبی بودم دعا کن واسم که بچمو خدا بهم سالم برسونه حالم قشنگ داشت سمت افسردگی می‌رفت خودم متوجه بودم همش مامانمو می‌فرستادم به بهانه های مختلف بیرون که تنها باشم بتونم گریه کنم یا میرفتم تو دستشویی اونجا گریه میکردم یه ذره آروم شم اما احساس میکردم جیگرم میسوزه جوری که هیچیزی مرحمش نیست
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۷#
وارد بخش که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم .من بار دومی بود که مادر شده بودم اما حالم یه جوری بود که اصلا نوشتنی نیست شما بعداز زایمان بچه رو میارن می‌زارن رو سینت همون لحظه میبینیش حتی بهش شیر میدی اما من بعداز هفت روز میخواستم بار اول بچمو ببینم همینطور گیج و گنگ وسط بخش وایساده بودمو دورمو نگاه میکردم کلی تخت شیشه ای کوچولو که بچه های ریزه می‌زه داخلوشون یا خواب بودن یا دست و پا میزدن نمی‌دونستم دقیقا سمت کدوم تخت باید برم یعنی بچه من تو کدوم از اونا بود یکی یکیشون نگاه میکردم اما نمی‌دونستم سمت کدوم برم پرستارشون گفت اسمتو بگو بعد بردم سمت یکی از تختایی که روشو با یه ملحفه پوشانده بود قلبم داشت جوری میزد که واقعا نفسمو سنگین کرده بود پاهام به راحتی روی زمین حرکت نمی‌کرد انگار چسبیده بودن کف اون سالن فقط یادمه گفتم خدایا یه چیزی نبینم که اینجا بخوام ازت گله کنم بگم چرا
اینو که ته دلم میگفتم یهو پرستار ملحفه رو کنار زدو من انگار پرواز کردم سمت اون تخت شیشه ای سرمو خم کردم دیدم یه نی نی کوچولوی ناز اون تو خوابیده اشکام همینطور سر میخوردن و می افتادن کف زمین هیچ اراده ای تو نگهداشتنشون نداشتم فقط گوله گوله اشک بود که از چشام پایین میومد واسه این موجود کوچولوی ناز