سلام دوستان
امروزمیخواستم اینجایکم درد دل کنم باهاتون
حس میکنم خیلی بهم ریختم حال روحیم اصلا خوب نیست
کنترل اعصابمو ازدست دادم کلا
این مدت خیلی تحت فشاربودم
شب اولی که بچه م به دنیااومد بخاطراینکه مادرم شیرخشک زیادی بهش داده بود حالت خفگی به بچه م دست داد وکبودشد بردن بخش نوزادان که خداروشکربه خیرگذشت ولی ترسش مثل خوره افتاده به جونم همش میگم نکنه ازدستش بدم بقیه رم خسته کردم ولی دست خودم نیست
بعدش یه هفته اول مدام درگیر این موضوع بودم که سینه مو بگیره چون نه شیر داشتم نه نوک سینه که اونم بعداز کلی زحمت حل شد
الانم اومدم شهرستان خونه بابام بمونم بااینکه مثل پروانه دورم میچرخن ولی اصلا دلم نمیخاد اینجابمونم اینجا خیلی شلوغه دوست دارم برم خونه خودم ولی میدونم که آمادگیش رو ندارم تنهایی بچه مو نگه دارم
همسرمم میگه تلاش کن زودتر یادبگیری که بیام دنبالت
ولی ترس اون شب اول باعث شده اصلا نتونم کاری کنم همش مینرسم بچه م آسیب ببینه
دیشب بچه خواهرم لپ دخترم میکشیدبه موهاش دست میزد دستش میبوسید یهو ازکوره دررفتم و کلی دعواش کردم بچه طفلکی هنگ کرده بود ،کل دیروزو بابت این موضوع عذاب وجدان داشتم
دیگه اصلا روی اعصابم تسلط ندارم
ازخودم بدم میاد
باید چیکارکنم😔😔

۱۰ پاسخ

عزیزم این چیزا طبیعی منم بچه اولم خیلی میترسیدم به طور کل از خونه مادرم تکون نمیتونستم بخورم . تا یک ماه اول اصلا نمیتونستم مدیریت کنم بعدش کم‌کم همه چی بهتر شد

همه مادرا همینن بعداز زایمان ادم یکم عصبی میشه من بااینکه بچه دوممه نمیزارم کسی بهش دست بزنه به همه مبپرسم چند روز جشن دهم پسرم بود خواهرشوهرم ابگوشت ریخت رو قالیچه منم شروع کردم به داد و بیداد دست خودم نبود یه لحظه از کوره در رفتم پس زیاد سخت نگیر به خودت

عزیزم این حالت خفگی واسه هر بچه ای حداقل یبار رو اتفاق افتاده..نگرانی نداره
منم پسرم ۲بار با قطره آ د بهداشت دقیقا همینطورشد تا قطرشو عوض کردم وروزانه به دوسه مرحله بهش میدم
منم وقتی اینطوری شد تا چندروز مثل خودت ترس ونگرانی تو وجودم بود وحتی حس عذاب وجدان،ولی بعدش خوب شدم

عزیزم احتمالا افسردگی گرفتی حتما حتما پیگیری کن از مشاور کمک بگیر منم‌سر پسر اولم کسی دست به بچم میزد عصبی میشدم و استرس میگرفتم اصلا دوست نداشتم کسی بهش نزدیک بشه بهتره که خیلی دورت شلوغ نباشه یه کمکی باشه کافیه اگه‌ مامانت شرایطشو داره بگو اون بیاد خونت بمونه تا یکم بگذره منم سر اولی خونه خودم بودم این کوچولومم دوسه روز دیگه بدنیا میاد باز خونه خودم میمونم این دوهفته که خیلی ناراحت بودم و گریه کردم میترسم بچم به دنیا بیاد دوباره افسردگی بگیرم وای🥲

عزیزم احساسات و نگرانیهات مادرانس و طبیعی
ولی حس خفگی تو گلو پریدن هر موقع واسه هر بچه میتونه اتفاق بیفته
پسر من روز چند بار میپره تو گلوش
منم فقط چنتا اروم میزنم پشتش حل میشه
ولی حالا بیایم هی فکرو خیال کنیم اتفاقات منفی رو دعوت کنیم چی میشه؟
زندگی رو ب خودت و بچه و بقیه زهر میکنی. شل کن لذت ببر
روزای قشنگی رو داری سپری میکنی
همشم دست خودته
بشین فکراتو کن یه یا علی بگو تغییر کن

روز دوم تو بیمارستان داشتم به بچه م شیرخشک میدادم هی مک زد مک زد هی کبود شد نفسش رفت... مادر شوهرم زدش زیر بغل برد داد پرستار ...
اینقدر گریه کردم
عذاب وجدان گرفته بودم میگفتم خودم داشتم بچمو خفه میکردم
میخواستن بستریش کنن با رضایت خودم و شوهرم بردیمش خونه .
تمام حالت هایی که داری طبیعیه
ترس حس کلافگی عصبی بودن و همه این ها ...نگران نباش خدایی که این معجزه رو درون شکمت پرورش داده خودش هم توانایی نگهداریش رو بهت میده .
بری خونه خودت با آرامش بیشتری بچه رو بزرگ میکنی . الان که پیش مادرت هستی سعی کن کاراشو خودت انجام بدی که ترست بریزه
من الان بیشتر کاراشو خودم میکنم مامانم فقط لباساشو می‌شوره و گاهی که خسته باشم بغلش می‌کنه بخوابه

مث اولای منی .
منم پاچه میگرفتم از مادر و خواهر گرفته تا مادرشوهر و شوهر و خلاصه هر کی باهام حرف میزد
انگار بعد زایمان این عصبی بودنه هست تا یه مدت
من تابعد چهلم بچه کم کم اوکی شدم
بنظرم ادم اینجور مواقع یه نفر کمک دستش باشه وطرافش هرچی خلوت تر بهتر
بچه داریم کار خیلی سختی نیست عزیزم یاد میگیری

سعی کن خودت رو شاد نگهداری
افسردگی نیاد سراغت مادر رو بچش حساس هست منم همین طور شدم اما دیگه کم‌کم آروم شدم دوست نداشتم کسی دست به بچم بزنه جز مادرم

عزیزم این حالتا تا حدی طبیعیه اما اگه کنترل نکنی و از کنترل که خارج بشه واقعا هم خودتو اذیت میکنی هم بقیه رو ... تنها کسی هم که میتونه بهت کمک بکنه خودتی و خودت.... اون اتفاق که افتاده واقعا شوک بهت وارد شده اما خداروشکر به خیر گذشته ...برگی از درخت نمیفته مگه به خواست و اراده خدا .... بچتو بسپر به خدا خودش نگهدار فرشته کوچولوته البته در کنارش وظایف مادریتو ب جا بیار اما اون ترس رو دیگه بذار کنار ... بچتم یکم بزرگ تر شه قطعا نگرانیتم خود ب خود کمتر میشه

عزیزم منم اینطورم فقد میزنم زیر گریه والا خودمم خسته شدم ولی نمیتونم هر کاری میکنم پسرم تازه ب دنیا اومده بود خیلی میخوابید منم میترسیدم از همون موقعه ترس افتاده ب جونم

سوال های مرتبط