۵ پاسخ

متاسفم واقعا
دوست من اومده بود خونمون بچه من ۲ ماهش بود بچه اون ۶ سالش یهو دیدم بچه‌م رو داده بغل بچه‌ش تو حال دارن میچزخن ی ذوقی هم میکرد نگا چجوری بغلش کرده
آقا منو میگی داشتم میترکیدم از عصبانیت جیغ زدم وااای بچه‌م
من هنوز بچه‌م رو بغل مادرمم نداده بودم تو اون سن میگفتم بلد نیستی بگیریش

من همیشه اتاق بچمو قفل میکنم وقتی بچه فامیل میاد حتی اتاق خوابمون رو می‌ره کابینت هارو می‌ریزه منم رک حوفمو میزنم تا سری بعد مامانش یاد بگیره جلوشو بگیره

منم با جاریم همین بساط و دارم پسرش یکسال و نیم بزرگتره هروقت میاد همه اسباب بازیا بچمو میخاد همش میگه بشینم تو روروعکش مامانشم ک اصن هیچی نمیگه بهش اخه پسرم خودش هنوز بازی نکرده با وسایلاش نمیشه ک بدم بهش

پسر خواهرشوهر من ۴ سالشه
مامانش الان نمیاد خونمون ولی تا چند ماه‌پیش میومد
هرسری این بچه رو میبردن تو اتاق پسرم می‌خوابید تو تخت پتو و روتختی و همه رو می‌ریخت کف اتاق اسباب بازی خراب میکرد
یه بار در اتاقو قفل کروم گفتم پسرت وسایلا رو بهم‌میریزه من وقت ندارم جمع کنم دیگه ترک عادت کردن 🤣

منم حرصم میگیره اینجور موقعه ها ولی دیگه نمیشه چیزی گفت که

سوال های مرتبط

مامان ریحانه جانم مامان ریحانه جانم ۱۲ ماهگی
بچه ها دیروز یه چیزی شد واقعا یه لحظه تا سکته فاصله داشتم
ریحانه رو ساعت نزدیک 3 ظهر خوابوندم گذاشتمش روی تختش، تختش از این تخت کنار مادر هاست درحال حاضر، تخت جداگانه فعلا نخریدم اتاقش یکم جاش کمه. خلاصه همیشه وقتی بیدار میشه اول یه صدایی میکنه من متوجه میشم بیدار شده میرم سراغش و اینا، دیروز تقریبا یه ربع بعد از اینکه خوابوندمش، صدای النگو هاشو شنیدم و یه نق خیلی کوچولو زد، رفتم ببینم اگه جاش بدجوره درستش کنم، چشمتون روز بد نبینه... از تخت خودش اومده بود رو تخت من، چهار دست و پا اومده بود لبه ی تختتتتتتت🫢🫢🫢🫢🫢ببین میگم لبه یعنی از جلو و سمت چپش که وایساده بود چهار دستو پا، فقط 10 سانت از هر طرف تا لبه ی تشک تخت فاصله داشت، اگه ی ثانیه دیر رسیده بودم خاک عالم بر سرم میشد🤕😭😭وقتی درو باز کردم دیدم لبه تخت وایساده ینی فقط آروم جوری ک خودش نترسه گفتم یا ابالفضل، شوهرم بدو بدو اومد گفتم ینی یه ثانیه واقعا یه ثانیه دیر کرده بودم افتاده بود بدبخت می‌شدیم..
من حتی بالشت هم میزارم که وول نخوره از روی تخت خودش بیاد روی تخت ما، ولی نمیدونم واقعا دیروز چیشد خیلی بی صدا بیدار شده بود، واقعا میفهمم بچه‌ها فرشته ی نگهبان دارن، مراقب دارن که اتفاقی براشون نیفته، هر لحظه میرم تو اتاق یاد دیروز میفتم مو به تنم سیخ میشه. دیگه خلاصه تخت شو جمع کردم، دیشب تو اتاق خودش روی زمین خوابیدم باهاش