۹ پاسخ

خونه منم نابود کلی سفارش دارم باید بدوزم

تقریبا همگی شرایطمون مثل همه این سن سنی هست ک هم اضطراب جدایی دارن هم پروسه دندون دراوردنه هم تشخیص میدن ک بیرون چیزای قشنگی در انتظارشونه بهونه میگیرن برن بیرون پسر منم همین مدلیه البته از چهل روزگی به بعد نآروم شد اگه من کنارش نباشم جوری گریه میکنه ک یکی از در بیاد تو میگه شکنجش دادن😐درسته باید به خودمون و خونه هامون برسیم ولی این سن بچه ها به ما بیشتر احتیاج دارن نیاز دارن بغل بشن این روزام میگذره راه بیوفتن کمتر درخواست بغل دارن

خونه ای منم نامرتبه‌ عزیزم
کلی سفارش دارم باید تحویل بدم ولی هنوز وقت نکردم

حالا ما روزه ایم خداروشکر فقط افطار و شام دارم حداقل ذهنم درگیر نهار نیست ولی خونم ریخت و پاشه پسرمم خیلی چسب شده تازگیا،تلوزیونو بذار رو کم کارای آرومو انجام بد

دنده هام زده بیرون هرکی ببینه منو فکر میکنم معتادم، از بس صبح تا شب در حال بدو بدو دنبال بچه ام وقت نمیکنم غذا بخورم😭

آره دقیقا پسرمنم همین جوریع من دیگ خونه رو ول کردم به زور غذا درست میکنم و ظرف می‌شورم همین

اروم ظرفارو بشور بعد خونه،اصا با هیچی سرگرم نمیشه؟

منم همچنان همینه وضعیتم فقط میرسم غذای خودشو درست کنم و ظرفای خودشو بشورم😐

تو ‌کالاسکه میشینه بیرون رفتنی؟

سوال های مرتبط

مامان إلا مامان إلا ۱۱ ماهگی
دخترم امشب شد 11 ماهه باورم نمیشه 1 ماه دیگه میشه یکسال
یکسال پر از چالش چقدر عجیب بود میگم چ زود بچه ها بزرگ میشن نه
انگار همین چند ساعت پیش بود سرشو گذاشتن کنار چشمم😐😍
ب خودم افتخار میکنم واقعا بابت اینکه هیچ کس هیچ کس نبود حتی یذره برام نگه داره
بخدا در حالت نشسته دولا میشدم خوابم می‌میبرد
شده 6 بعد ظهر ناهار و صبحانه رو با هم خوردم
ولی بازم کم نذاشتم همیشه با روی خوش و خندان در رو روی همسرم باز کردم همیشه غذا آماده
شده بعضی وقتا خسته شدم داد زدم ولی خودمو سرزنش نمیکنم چون واقعا قوی بودم من
دو جا رو هیچ وقت یادم نمیره
اولین باری ک إلا سرماخوردگی گرفت
با همسرم بردمش دکتر
همون جا یه خانم با من بود دقیق بچه هاش هنسن دختر من یکم بزرگتر بودن
شوهرش مادرش یه خانوم دیگه همراش بود فقط دلداریش میدادن ناراحت نشه که بچه ش مریضه براش نگه می‌میداشتن قوربون صدقه خودشو بچه هاش میرفتن
اونجا واقعا به خودم و همسرم افتخار کردم که من توانایی اینو دارم از پس زندگی خودم بر بیام
پوتین مورد هم همین 13 بدر
ک رفتیم بیرون با همسرم خودم با یه ساعت تو خونه هم خودم هم بچه هم گوشت و وسایل و میوه و همه چی آماده کردم بعد رفتیم یجا نشستیم اتفاقا بین دو خانواده نشستیم هردو بچشون 2یا 3 ماه از دخترم بزرگتر بودن هر دو تا 3 ی 4 نفر کمکی داشتن بچه رو براش میخوابه میخوابوندن تو آغوش میگرفتن ک مامانه لذت ببره در حالی که من جامونو خیلی قشنگ چیدم تا همسرم آتیش روشن کرد گوشتارو سیخ کشیدم بعد إلا رو گرفتم خوابوندم همشون به من نگاه میکردن پچ پچ میکردن اونجا بود فهمیدم من چقدر قویم 🥹