۱۰ پاسخ

وای من تو بارداری اینجوری شدم خیلی سخت بود خدا نصیب هیچکس نکنه . عملش درد نداره ولی خب بچه داری اون طفل معصوم اذیت میشه

ان شاالله بلا ازت به دور باشه عزیزم

ان شاءالله به سلامتی میاین خونه پیش بچه ها.نگران بچه هم نباش.اول خودت باید سلامت باشی که بتونی به بچه برسی

قشنگم اصلا نگران نباش خیلی عمل راحتیه 🥲روزانه هم ترخیص میشی

هعییی ناراحت شدم
انشالله زود حالت خوب بشه گلم
برات دعا میکنم🥺🥺❤❤

انشالله خدا بهتون سلامتی بده

ماهم درگیر سرماخوردگی خودم و بچم و از این دکتر به اون دکتر
ایشالا که بسلامتی عملت رو انجام بدی و نی نی هم زیاد اذیت نشه😘

منم‌دارم‌میرم سونو واسه بچم‌ایشالا که سنگ نداشته باشه و ایشالا شمام زود خوب بشی. بچه را مادر نگرانه وگرنه به خود بچه اونقدر سخت‌ نمیگذره نگران نباش منم وابستس ولی مجبور شدم دوبار بزارمش پیش خالما برم دنبال کارام اصلا ناارومی نکرده بود نگرانی بیجا واسه مادره فقط

انشاالله بلا دوره شوهر منم دقیقا مث شماس امیدوارم زودتر خوب بشی گلم

ماکه درگیر سرماخوردگی بچه شدیم اسیریم

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
بماند از پارسال آذر ماه 😢
قلب مادر زود خوب شو من هرروز دارم آب میشم بخاطر تو قوی موندم و میمونم بخاطر تو تحمل میکنم ولی خب گاهی کم میارم هرروز تا گریه نکنم به یاد بچگیات آروم نمیشم همه میدونین وقتی پای بچت بیاد وسط حاضری خودت مریض بشی بچت هیچیش نشه برام دعا کنین بتونم از دکتر ژنتیکش شکایت کنم تا یکم آروم بشم اگه درست حسابی همین آزمایشی که دوماه پیش دکتر مغزواعصابه پسرم از من و باباش گرفت این آزمایش رو اون زمان قبل بچه دارشدن ازمون می‌گرفتن الان بچه ی منم سالم بود غلت میزد چهاردست و پا راه می‌رفت می‌نشست بلند میشد راه می‌رفت نمیدونین من هرروزم شده عذاب وگریه مگه میشه گریه نکرد فکر نکرد هرکسی بگه گریه نکن گذشته ها گذشته قکرنکن اون آدم از سنگه دل نداره که همچین حرفی ومیزنه با من از قوی بودن حرف نزن من یه شبایی وصبح کردم یه روزایی و گذروندم که حتی فکرشم واسه یه عده ای وحشت آور بود من قوی بودم و هستم فقط برام دعا کنین
خدایا خودت میبینی چی کشیدم و میکشم هیچ مادری و دلسوخته نکن هیچ بچه ای رو جلو مادرش عذاب نده همه بچه های مریض رو شفا بده گناه دارن بچه ها اونا فرشته های معصوم تو هستن اونا گناهی ندارن 🙏😭😢😢😢😢😢😢😢😓😓😓😓😓😓😓😓😓💔❤️‍🩹
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
دلم گرفته مثل هر شب ، شوهرم از وقتی فهمید که دکتر گفته پسرم مغزش آسیب دیده بخاطر بیماری و کلا امید به آینده نداد وحرفای خوبی نگفت کلا میگه خدا نکنه ولی این بچه مهمون ماست بالاخره یه روزی میره چندباری گفت خیلی جیگرم خون شد اصلا من به این قضیه فکر نکرده بودم و فکر نمیکنم ولی خب همه اش باز فکرم میره به حرفای شوهرم و حالم بدتر میشه خیلی وابسته ی پسرم شده ام همه اش به خدا میگم کاش کلا از اول نمی‌دادی این بچه رو چطور چندسال نمی‌دادی ازاین به بعدم نمی‌دادی بالاخره از پرورشگاه یه بچه رو می‌گرفتیم و به فرزندی بزرگ میکردیم واسه تنبیه کردن ما دادی خیلی با خدا حرف میزنم ولی هیچ جوری آروم نمیشم چرا بعضی بیماری ها درمان نداره متنفرم از همه دکترا از همه دارو ها حالم از هرچی دارو دکتر بهم میخوره وقتی چشمای پسرمو نگاه میکنم که بهم نگاه نمیکنه یعنی کلا بیناییش خیلی خیلی خیلی کمه درحد نور کم شایدم نور و هم نتونه ببینه اصلا واکنشی به نور هم نشون نمی‌ده با صدا دنبال می‌کنه و سرش رو میچرخونه نمی‌دونم باید چیکار کنم ادامه داره