۱۱ پاسخ

اواخر هفت ماهگیم

رفتیم سونو ۲۹ هفته و ۶ روزم بود که وقتی گفتن بچه سفالیکه(چرخیده) تعجب کردم و شک کردم به زایمان زود رس

و من بخاطر اینکه شوهرم نداره به آشنا و غریبه رو انداختم که دکتر پیدا کنم منو با مبلغ کمی سزارین کنه

وارد هشت ماه که شدم علایم زایمان پیدا کردم

این آخرا دیگه غذا خوردن برام سخت شده بود سر معدم گیر میکرد و مجبور میشدم تکیه بدم تا بتونم غذا بخورم

با وجود علایم زایمانم باز یک روز خونم کثیف نبود

همیشه برق انداخته بود

بجز کارای سنگین که در توانم نبود باقی کارامو انجام میدادم

کمد دیواری بهم ریخته بود برام مرتبش نمی‌کرد

روفرشی کثیف بود میگفتم می‌خوام بدم مامانم برام بشورش می‌گفت خودم میشورمش ولی نشست

۴ بهمن روز دوشنبه ، روز زن بود

قبل از اینکه برم خونه مامانم که باهم بریم بازار داشتیم من و شوهرم صبحانه می‌خوردیم که گفت پول دارم ولی کادو برا مامانت نمیخرم منم گفتم مامان من نیازی به کادو تو نداره بعد از رفتنش نشستم کلی گریه کردم

رفتیم باقی سیسمونی رو خریدیم

نمیتونستم راه برم

سلام میگم زیر شکمم درد خفیف داره وتخمدان سمت چپ تیر درد خیف میگیره ول میکنه امشب 8باروری 14سیکلیمه

🥲🥲🥲

پس شوهرش روانی بوده

از در اومد

اول گیر داد به شیرینیا گفت به درد نمیخورن

بعدش گفت اسم داداشتو برمی‌داریم یا اسمشو میزارم امیرحسین

بدون اینکه از من بپرسع اسمی انتخاب کردی یا نه!

بعد که نشد گفت هرچی مامانم بگه بزارم عباس

خب در آخر شد حرف باباش

و خدایی اسم قشنگی انتخاب کرد

ولی از این ناراحتم که منو آدم حساب نکرد برای انتخاب اسم بچم.

یادمه رفتم روتین دوم رو که دادم تو راه برگشت ی ذره خرید کردم اومدم خونه کلی سرم داد زد و من باز بیصدا رفتم زیر پتو گریه کردم🖤

وقتی که روزشماری میکردم برای خرید سیسمونی مسخرش میومد و همش با قیافه آویزونش می‌گفت چته کو تا به دنیا بیاد و با لحن بدی می‌گفت خوشم نمیاد بابات براش بخره فردا می‌ره به همه میگه برا بچه معصومه سیسمونی خریدم ... روحم پژمرده میشد🥀

رسید اولین روزی که رفتیم خرید سیسمونی

با اخم و تخم اومد سیسمونی رو گذاشت تو ماشینش و ما رو هم رسوند ومن ذوقم خوابید...

نصف سیسمونی موند برا چند وقت دیگه

تو مدت بارداریم هروقت ظرف نشسته داشتم یا خونه بهم ریخته بود

می‌گفت همش میخوابی تنبل چرا ظرفاتو نمی‌شوری چرا خونه رو جمع نمیکنی و من برای نشنیدن این حرفا همیشه به خونه میرسیدم بی توجه به اینکه باردارم و لکه بینی دارم

ماه پنجم

۱۷ مهر روز موعد تعیین جنسیت رسید

۱۸ هفته داشتم که با کلی ذوق و شوق با مامانم رفتم سونوگرافی

من دختر دوست هستم ولی با اومدن پسرم فهمیدم جنسیت برام فرقی نمیکنه فقط دختر رو یکم بیشتر دوست داشتم

وقتی گفتن پسره با اینکه برخلاف علاقم بود کلی خوشحال شدم

از اتاق سونو ک اومدم بیرون چیزی نمونده بود قر بدم😂

منتشر کردم که آقا من مادرشوهر شدم😂😂😂

دوستداشتم این خبر رو با جعبه شیرینی به خانواده شوهرم بدم

شیرینی تر خریدم و رفتم خونه

بهم مژدگونی دادن و پدر شوهرم سرمو بوسید

همه خوشحال بودن

الی! شوهرم🙂

وارد ماه چهارم شدم



و من نمی‌دونستم به خیار شور ویار دارم



ی شب خیار شور خوردم و برای اولین بار گلاب به روتون بالا آوردم



شوهرم می‌گفت تو زیاد خوردی مسموم شدی



خلاصه هروقت اینجور میشدم یحرف برای اذیت و آزار من داشت

هیچ ذوقی برای اومدن فرشته کوچولومون نداشت🖤



سه ماه اول به شدت بیحال و خواب آلود بودم اصلا نمیتونستم کار کنم فقط میتونستم ی ناهار بپزم



شوهرم درک نمی‌کرد اون مدت اذیتم میکرد با حرفاش



ماه سوم بارداریم بودم که خواهرشوهرم زایمان کرد ، از اونجایی که ما طبقه پایین زندگی میکنیم مجبور بودم برای هرکاری از پله بالا و پایین بشم شوهرم عمدا من و از پله ها بالا و پایین میکرد برای هر چیز کوچیکی چون فکر میکرد برام خوبه...تا اینکه به خالش ک اونجا بود گفتم و خالش گفت اینکار رو نکن بچش سقط میشه براش خوب نیست



اینا گذشت

کلی گریه کردم...



عصری گوشیمو بهم داد



بعد از یکی دو روز پول قرض کرد و برام مغزیجات خرید همراه با ببعی😝 چقدم شیطون بود طفلک😐خوردیمش😁



ویارم که سر و کلش پیدا شد ...



خیلی بد ویار نبودم ، اونقدرا هم خوش ویار نبودم



از گوشت قرمز مخصوصا پخته متنفر بودم



هیچی نمیتونستم بخورم



شوهرم باهام قهر میکرد که تو عمدا چیزی نمیخوری



یبار استانبولی خواست براش پختم به زور بهم داد بخورم همون لحظه گلاب به روتون نزدیک بود بالا بیارم



اصلا درکم نمی‌کرد...



هیچ ذوقی برای اومدن فرشته کوچولومون نداشت🖤



سه ماه اول به شدت بیحال و خواب آلود بودم اصلا نمیتونستم کار کنم فقط میتونستم ی ناهار بپزم



شوهرم درک نمی‌کرد اون مدت اذیتم میکرد با حرفاش



ماه سوم بارداریم بودم که خواهرشوهرم زایمان کرد ، از اونجایی که ما طبقه پایین زندگی میکنیم مجبور بودم برای هرکاری از پله بالا و پایین بشم شوهرم عمدا من و از پله ها بالا و پایین میکرد برای هر چیز کوچیکی چون فکر میکرد برام خوبه...تا اینکه به خالش ک اونجا بود گفتم و خالش گفت اینکار رو نکن بچش سقط میشه براش خوب نیست

تیر رفتم آزمایش دادم گفتن که برو ساعت۱/۵ بیا برای جوابش



به شوهرم گفتم برام جوابشو بیاره



جواب آزمایشم اومد کلی خوشحال شدم بتای۱۱۴۴...



شوهرم اخماش تو هم بود😔



عکس آزمایشمو انداختم نشون خواهر شوهرم بدم



شوهرم توپید بهم ...



اولش با در قابلمه خواست بزنتم



داد و بیداد راه انداخت که بخدا طلاقت میدم برو خونه بابات خوشم ازت نمیاد



با چماق خواست بزنه به شکمم تا بلکه بتونه بچه رو بندازه



و گوشیمو هم ازم گرفت



اون روز کلی فشار عصبی روم بود

سلام عزیزم اذیتت میکرد؟ مگه نمیگی دوست داشت بچه رو

سوال های مرتبط