سوال های مرتبط

مامان یونس🌜 و السا⭐ مامان یونس🌜 و السا⭐ ۱۴ ماهگی
یونس رو که میبرم کلاس
اونجا با مادر ها هم‌صحبت میشم
یکیشون ۴۴ سالشه اما بچه هامون همسنن
یه دختر بزرگ تر هم داره که ۹ سالشه
داشت تعریف میکرد که با یه خانومی دوست بود خیلی صمیمی بودن
اون خانم هم یه دختر توی سن ۱۵یا۱۶ داشت
انگار اون دختر دوستش خیلی روی دختر خودش تاثیر منفی میزاشت
خب به واسطه سنش زیاد در مورد پسر و دوست پسر و تنهایی بیرون رفتن حرف میزده
بعد می‌گفت یه روز دیدم تاثیرات منفی داره زیاد میشه به دوستم زنگ زدم گفتم بیا دیگه با هم رفت و آمد نکنیم دوستیمون سر جاش
اما دخترامون هم سن نیستن و اخلاق هاشون خیلی فرق می‌کنه دلم نمی‌خواد دخترم خیلی چیز ها رو از الان بدونه

خیلی کیف کردم از این طرز فکرش
که اینقدر حواسش به اخلاق بچش بود که داره عوض میشه
و بخاطر دخترش قید روابط دوستانه رو زده بود با اون خانم
از صحبت هایش متوجه شدم یه جورایی مثل عقاب بالا سر بچه هایش هست که کسی تاثیر بد روشون نزاره
یجورایی بخوام بگم تربیت درست داشت اما محدود نمیکردشون

امروز فکرم خیلی درگیر حرف هایش بود
گفتم اینجا هم بزارم
خیلی خوبه که توی هر سنی مراقب رشدشون باشیم
مخصوصا رشد اخلاقی


دسر عربی👇
مامان 💞آقا سورنا💞 مامان 💞آقا سورنا💞 ۱۵ ماهگی
از وقتی که اومدی و من و مادر کردی همه چی عوض شد همه چی قشنگ شد ، اون دختر تنبل و خوش خیال و رها رو تبدیل کردی به یک مادر قوی و حساس و اسیر به عشق تو
من عاشق بابات بودم عاشق طبیعت عاشق دریا عاشق موسیقی عاشق هنر عاشق باشگاه و ورزش عاشق تفریح و رستوران و عاشق خواااااب و غذا خوردن ولی امان از عشق تو سورنا اصا ی چیزی فراتر از عشقه پسر ، من این حسو هیچوقت تجربه نکردم تا اینکه سروکله ی تو پیدا شد و همه فرمولا رو ب هم ریختی
موقعی فهمیدم که رسما مادر شدم که موقع کولیک و گریه هات همونجا دنیا برام استپ میشد و من بی تجربه و تنها ب هر درررری میزدم تا تو اروم شدی اونجایی که نصف شب وقتی با هزار دنگ و فنگ حوابوندمت ولی دو ثانیه بعد پی پی کردی و بازم از ترس اینکه پاهات نسوزه شستمت و باز میرفتم سرخونه اول و خوابوندمت اونجایی که با هر آقو گفتنت دیگه هیچی از دنیا و ادماش نمی‌خواستم اونجایی که با اولین ماما گفتنت تهه خوشبختی بودم
با هربار زمین خوردنت قلب منم تندتند میزد و مغزم تیر می‌کشید و وقتی میدیدم خوبی قلبم یادش میوفتاد تپیدنشو ادامه بده روز تولدت همه ی این ی سال از جلو چشام رد شد از وقتی که گذاشتنت توی بغلم هماهنگ شدی با ضربان قلبم اون داخل سینم میتپه تو بیرون از سینمی مادر
تو زندگیه دوباره ی منی
وصله ی جان منی
همه ی آرزوهامی
ان شالله ۱۲۰ ساله بشی پسر خوشگلم
پسرم تولدت مبارک من و بابایی ❤️😘❤️🥳🥳
مامان بردیا👦 ابرا☁️ مامان بردیا👦 ابرا☁️ ۱۲ ماهگی
قربون اون چشمای قشنگت برم پسرم که از این به بعد باید از پشت عینک ببینمش🥺🥲
دیروز بردیا رو بردمش بینایی سنجی قرار براین شد که از این به بعد عینک بزنه
واقعیتش ناراحتم
از اینکه فکر میکنم در حقش کوتاهی کردم که اینطوری شد
من اصلا تو خونه بهش گوشی نمیدم بازی کنه ولی کارتون خیلی میبینه
دلم از آدمای نفهمی گرفته که تو مهمونی برای اینکه صدای بازی کردنای بچم مزاحم حرف زدناشون نباشه میگفتن گوشی بده دستش تا ساکت یه جا بشینه
ماهم انقدر مشغول بودیم که اصلا حواسمون نبود که بچم نشسته و ساعتها داره با گوشی بازی میکنه وقتی میرفتم سراغش میدیدم چشاش شده کاسه ی خون و اشک چشماش داره میریزه😓
اون آدمای نفهمم همشون نزدیکترینامون هستن که اصلا سلامتی بچه براشون اهمیتی نداره فقط حرف مفت میزنن.
اینجا گفتم بهتون که شماها مثل من نباشید بذارید بچه بچگیشو کنه داد بزنه بازی کنه جیغ بکشه اصلا خجالت نکشید اصلا حرف بقیه براتون مهم نباشه
تا بعد مثل من عذاب وجدان نگیرید🥲
ولی بازم خدایا شکرت توی هر کار خدا حکمتیه
خدا به همه ی بچها سلامتی بده فقط



کودک بارداری زایمان