من مادرشوهرم دوران بارداریم و روزی ک زایمان کردم و بعد زایمانم خیلی مراقبم بود یعنی بیشتر کارامو‌ میکرد خواهر شوهرمم از روزی ک زایمان کردم تا دیروز مراقب هم خودم هم بچه بود کارای خونه میکرد بچه رو نگهمیداشت شبا مهمون می اومد پذیرایی میکرد خلاصه خیلی هوامو داشتن منم واسشون بد نبودم تا حالا بعد الان همش حس میکنم منت سرم مثلا نمیتونم حرف بزنم انگار مدیونم بهشون من تب شیر کردم باید هر دوساعت یبار شیرمو بدوشم دیشب شیرمو دوشیدم بچم از خواب بیدار شد شیرخاست دیگع سینم شیرنداشت دیدم مادرشوهرم رفت تندی شیرخشک ذرست کرد اورد داد به بچه چند روز پیش هم بهش داده بود من رفته بودم دکتر من اومدم دیدم بچه داره بالامیاره با یه وضع خیلی بد گفتم به بچه شیرخشک ندین به معدش سازگار نیست اذیت میشه خلاصه هر وقت شیرخشک شده بعدش دل درد گرفته زبون بسته و مکافاتش واسه من شده دیشبم تا الان بچه فقط داره گریه میکنه و شیرنمیخوره واقعا اعصابم خورد شده ن میتونم چیزی بگم حرفم بزنم میگن بی چشم رو ن میتونم حرف نزنم اینجوری بچم‌از درد هلاک میشه ۱۵ روز زایمان کردم یه روز خوش به چشم ندیدم زایمان افتضاح یک هفته ورم شدید کردم الانم تب شیر هر کس از راه میاد یه حرفی میزنه دیگع اعصاب و روان ندارم بچم تا دورش شلوغ میشه شروغ میکنه به گریه و بی قراری شوهرمم ک دیگه هیچی هزار الله اکبر به اون ک تو مخی تر از همه واقعا چرا اینجور میشه اوضاع زایمان ادم

۱۲ پاسخ

برا منم میگفتند بیا خونه مون مراقبت کنیم ازت ولی من با اینکه هیچ کس نداشتم تک و تنها موندم خونه چون میدونستم بعدش باید فضولی و پرروبازیاشون تحمل کنم..خوبی خانواده شوهر بی منت و چشمداشت نیست

خوب عزیزم شیزت که میدوشی براش نگه دار بزار یخچال تاچند ساعت میتونی نگه داری که مجبور نشی شیزخشک بهش بدی وقتی خودت شیر داری

پس ماملنت کجاس بگو‌اون بیاد مادرشوهرت بفرس‌بره

خب عزیزم شیر نداری بچه گشنشه پس چیکار کنن
ولی منم مثل شما خیلی زحمت برام کشیدن اما مثلا هی بهم میگفتن شیر نداری بچت سیر نمیشه در حالی ک بچم تپل بود وزنش خوب بود . باعث میشدن تا صبح گریه کنم فقط
حرفاشون خیلی رو مخه . ولی میگذره کم کم اختیار زندگیتو بگیر دستت و نزار دیگه زیاد دور و برت باشن
من حتی بچمو خودم بردم حموم ک هی نیان و اعصابم
درکت میکنم اما میگذره

خوبی کردنشو یجوره بدی کردنشونم یجور کلا خانواده شوهر رو مخن

گلم خوب شیرت را میدوشی بزار داخل یخچال بعد با شیشه بدن بهش
ظرف شیر بخر ۴ ساعت داخل یخچال میمونه
اگه بخوای فریز کنی باید ی ظرف از داروخونه بخری
یا ببر دکتر تا ی شیر خشک بهت معرفی کنه که بهش بسازه خیلی خوبه چون یوقت بخوای جای بری حداقل نگران گرسنگی بچه نیستی

شیر بدوش بذار تو‌طروف مخصوص خودش بذار فریزر
من همیشه اینکارو میکنم
اوایل خیلی زیاد بود مدام میدوشیدم الان فقط شبا ک ماهورا خواب تا صبح سینم وقتی پر میشه درد میگیره میدوشم فریز میکنم
خانواده همسرتم محترمانه بگو
من اوایل تا یک هفته پیش رژیم بودم هی میگفتن دکترا چ میفهمن مادر شیرده باید همه چی بخوره
محترمانه گفتم مامان دکتر رفته ۱۰-۱۵ سال تخصصی رشته خودشو خونده اون نمیفهمه من میفهمم؟!
محترمانه بگو و اصلا فکرنکن مدیونی
آدمیزاد و چرخ گردون گرد ی روزی ی جایی هم تو کمک حالشون میشی

از الان خیلی محترمانه اون جوری ک خودت میخای بچت باشه بهشون بگو ک این کارا نکنید یا بکنید ... میدونم شاید عذاب وجدان بگیری ک بچتا و خودتا مواظبت کردن ولی محترمانه حرفتان بزن وگرنع تا اخر میخان بگن چیکار بکن چیکار نکن....من اصلا نمیزارم حتی تو مقدار لباس پوشیدن بچم نظر بدن ...ی بار دادن گفتم اگ کم بدوشونم سرمامیخوره چون بچم‌ خیلی ضعیفه سیستم ایمنیش و اگ سرما خورد خودم باید خوبش کنم

به نظرم کمی حساس شدین
سعی کن تو این دوران زیاد به این چیزا فکر نکنی و خودتو درگیر نکنی حرفت رو راحت بهشون بزن
شیرخشک چیز بدی هم نیست شیرخشکی بخر که بهش دل‌درد نده اینجوری اگر موقعیتی پیش اومد جایی خواستی بری بچه به شیرخشک هم عادت داره
شیرخودتو که میدوشی تو شیشه بریز بگو اینو بهش بدین اون شیرخشک بهش نمی‌سازد
از الان دیگه بچه دل‌دردش شروع میشه و کمی سخت میگذره برات
انشالله خدا توان بده بهت
بیشتر به خودت و بچه فکر کن اصلا به رفتار بقیه اهمیت نده

تو زایمانم ک کردی و مرتب اونا تو دست و بالت بودن احوصله نداری احتیاج ب تنهایی داری و کلا داری فک میکنی ب کارها براهمین خودتو اذیت میکنی

دقیقااا مث مادرشوهر اینامن برا زایمانو بعدش کمک میکردن ولی ازاونور خیلی بی احترامیام میکردن بهم و هرکار دلشون میحاس میکردنو منم خفه میشدم دم زایمان ادم خیلیییی بهم ریختس من فق گریه میکردمو توان جواب دادنم نداشت..ینی جوری شد ک اون لطفاشونو شست برد رفتاراشون و خاطره های خیلی بدی از بعدزایمانم برام ساختن ک هیچوق یادم نمیره..نمیدونم چرااینطوری ان هوووووف

اره بخدا من الان بچم یک سال و چهار ماه داره کنار مادر شوهرم زندگی میکنم غذا به بچه میدم میگه کامل پخته نشده غذا نمی‌دم میگه چرا بهش غذا نمیدی میخوابونمش میگه به زور خوابش میکنی خوابش نمیکنم میگه چرا دکتر میبرم میگه چرا دکتر میبری ی بار اینقدر بهم فشار آوردن دست به خودکشی زدم ی شب کامل بستری بودم اصلا روانیم کردن توی شهر غریب هم هستم مادرمم کنارم نیست ک حداقل دلم میگیره بره پیش مادرم

سوال های مرتبط