۱۴ پاسخ

ببین اینا بیشتر ساخته ی ذهن خودمونه، من هم سر یک مسائل دیگه ای مثل تو شده بودم، سر یک حرف همسرم کلی فکر و خیال میکردم، حالم فوق العاده بد بود، چند ماه خودم رو عذاب دادم، تا اینکه چند روز پیش یک بحثی کردیم و من تو دعوا حرفایی که چندین ماه بود با خودم حمل میکردم بهش گفتم، بعد دیدم بابا بیچاره اصلا اونطور که من خیالبافی کرده بودم منظوری نداشته، خلاصه الان که باهاش حرف زدم حالم خیلی بهتر شده، توصیه میکنم تو هم حرف بزنی باهاش، چون تحت تأثیر هورمونا خیلی زود حرفا و حرکت هارو به دل میگیریم، مطمعن باش همسرتم بچه تون رو دوست داره، فقط یک اینکه اونا الان چون نمیتونن مثل ما محسش کنن نمیتونن اونطور که باید هم باهاش ارتباط بگیرن و مثل ما ذوق کنن و نشون بدن ولی بعد از به دنیا اومدنش مطمعن باش همین که یه نظر ببینتش دیوانه وار عاشقش میشه، آقایون بیشتر بعد از به دنیا اومدنش میفهمن که واقعا بچه چیه، دوم هم اینکه یکمی هم با همسرامون حق بدیم که زیاد نتونن ذوق و شوق نشون بدن یا ابراز احساسات کنن، چون الان گرونی اونقدر بهشون فشار میاره که خدا میدونه، هزینه های بارداری، زایمان، بعد از تولد، الان اونا ذهنشون اونقدر درگیر این مسائل هست که دیگه جایی برای ابراز احساساتشون نمیمونه، گفتم دیگه ذات خانوم اینه که بهش توجه بشه تو بارداری این هزار برابر میشه، اونا هم ذهناشون درگیر، یکم هر دو طرف احوال همدیگه رو درک کنن کلی اوضاع فرق میکنه، حتما با همسرت بشین با آرامش سر این موضوع صحبت کن

عزیزم بچه ها موقعی به زندگیمون میان که روح ما به اونا نیاز داره نه جسم ما....در اصل بچه ها ناجی روح ما هستند

عزیزم بارداری آدم خیلی حساس میشه سر کوچکترین‌و بی اهمیت ترین موضوع ب هم‌میریزه،واقعیتشو بخوای با این اوضاع اقتصادی ک تو مملکت ما هست صد سال دیگه هم صبر میکردیم اوضاع اونی بشه ک میخواییم بعد بچه بیاریم نمیشد🥲ببین میشه گفت همه ی ماهایی ک اینجاییم حتی اک ب ب زبون نیازیم‌نگران آینده خودمون و بچه هستیم،بعدم خودتون رو با هیچکس دیگه مقایسه نکنید موقعیت و شرایط زندگی آدما باهم فرق داره،قرار نیست مسیر زندگی همه ی مسیر کپی شده و تکراری باشه،حالا ک خدا خواسته و بچه دار شدید انشالله همه جی براتون عالی پیش میره،بعدم ن تو تنهایی باعث ب وجود اومدن این بچه بودی ن جنسیت دیت تو بوده همه چیز کاملا دو طرفه بوده پس خودتو اذیت نکن

عزیزم یه بار صورتش ببینه بسه براش
اقایون کلا درون گراهستن
مخصوصا اگر شرایطشون اوکی نباشه واقعا می‌رن توی خودشون و قیافشون داد میزنه
بعد خواهری آدما باهم متفاوتن ما هم خانوادمون کلا همه بالای ۳۰ تازه ازدواج میکنن بعد ۳۵ یا ۴۰ یه بچه میارن
کاری نداشته باش
اون یه فرشته خداست همه نی نی ها فرشته هستنا ولی این ناخواسته ها یجور دیگه نگاه خدا پشتشونه
بذار بیاد روزیشو چنان خدا بیاره شوهرت میگه دومی و سریع بعدش بیاریم
نترس توکلت بخدا باشه انشاالله حال دل همسرت و خودت عالی میشه
بذار کم‌کم حرکاتشو شوهرت میبینه دلش میره

حالا مال شما ناخواسته بوده من خودم به زورشوهرموواسه سومی راضی کردم چون توانایی مالی وایناش روداریم وواقعابچه دوست دارم ولی شوهرم همش میگه فلانی اینجوری گفت مسخره کرد باخنده گفت ولی درصورتیکه منم همونجا بودم و دیدم طرف خوشحال شد واصلا مسخره نکرد ولی چون شوهرم خیلی راضی نبود اینجوری فکر می‌کنه.

عزیز من یچیز بگم
خب بلاخره آدم که تا ابد دهر نمیتونه تنها زندگی کنه دونفره ی مدت که بگذره زندگی روتین میشه به قولی دور یا زود داره ولی سوخت و سوز نداره .....
اینقد خودتو درگیر نکن بچه نعمت خداست

عزیزم وقتی خدا خودش ناخواسته بچه ای رو بهت داده مطمئن باش بعد به دنیا اومدنش شرایطشم مهیا میکنه اصلا به اونش فکر نکن، مردا هم اصلا توجه نکن شوهر منم خودش میگفت بچه بیاریم الانم اوردیم ولی ازینور هی میگه عاشقشم فلان ولی کلا توجه کردن بلد نیس، فکر میکنه هرچی تو دلشه کافیه، خلاصه هرکی یه جوره، اصلا به این چیزا توجه نکن خدایی نکرده افسردگی میگیری، مطمئن باش یه بار بچتونو بغل کنید همه ی این افکار نابود میشه، هفته های بالاتر حرکتاش خیلی محکمتره ینی با هر حرکتش با اینکه گاهی اوقات اذیت میشم ولی فکر اینکه چند روز دیگه میخوام بغلش کنم قند تو دلم اب میشه تمام حواسم به خودشه فقط

عزیزم این فکرا رو از خودت دور کن
منم همین افکار داشتم
هفت سال بچه دار نشدم با اینکه سالم بودم و مشکل خاصی نداشتم
فکر میکردم‌سریع خدا بهم میده
ولی وقتی تصمیم گرفتم‌یکسال طول کشید و من خیلی ضربه بدی خوردم تا حامله شدم
همش میگفتم‌کاش ناشکری نمیکردم که خونه کوچیکه یا شزایشو‌نداربم
میخوام بگم خدا خودش میدونه چه زمانی خوبه که ما پدر و‌مادر بشیم
ایشالله صحیح و سالم بچتو بغل بگیری زندکیتو به هیچ وجه مقایسه نکن هرکسی یه زندگی مجزا داره

اگه حدست درستم باشه تا وقتی که بچه رو ندیده اینجوریه

مطمئن باش خدا توانایی بزرگ کردن پسرت رو در تو و همسرت دیده ، دیده میتونین پدر مادر شایسته ای براش باشین که اونو سر راهتون قرار داده
این فکر و خیالا طبیعیه من وقتی فهمیدم باردارم تا دقیقا بعد انومالی تو شوک بودم و نمیتونستم بچم رو بپذیرم دست خودم نبود ، بچه هم میخواستم اما اینطوری شده بودم ...

منفی فکر نکن که همونا اتفاق میوفته
نگران نباش عزیزم انشالا نی نی به دنیا بیاد اینقدر عاشقش بشه که تعجب کنی و به این روزا و به این فکرای منفی بخندی فقط مثبت باش مهم نیست که بقیه بچه دار شدن یا نه مهم خودتونین وقتی شوهرت به روت نیاورده که بچه دوست نداشتم پس مسولیت کارش رو قبل داره
بعد به دنیا آمدنش همه چه عالی میشه مطمین باش توکلت به خدا باشه

من بعد ۸ سال باردار شدم شوهرم زیاد تمایل نداشت میگفت فعلا شرایطشو نداریم ولی من اصرار داشتم میگفتم که یدونه فقط بیاریم چون من خونه خیلی تنهام و بچه خیلی دوست دارم الان خوشحالم خیلی زیاد که قراره نی نی بیاد و تمام دنیام بشه همسرمم خوشحاله از ذوق من ذوق میکنه .نگران نباش بچه رو ببینه دلش براش میره

بنظر من آدم نباید خودشو با بقیه مقایسه کنه من اگه بخوام بگم همسنام هنوز ازدواج نکردن
همسنای شوهرمم ازدواج نکردن
وقتی خدا ناخواسته اون بچه رو بهت داده مطمعن باش چیزی درون تو همسرت دیده و شرایط رو براتون مهیا میکنه 🙃 انقدر نگران نباش ..

عیب نداره عزیزم آدم تو بارداری ازین فکرا زیاد میاد سراغش من خودمم تا یسال بچه نمیخواستم البته اقدام بودم ولی خب نمیشد تنبلی تخمدان داشتم
شوهرم برعکس شوهر تو بچه میخواست ولی وقتی فهمید دختره ناراحت شد دلش پسر میخواست
الان درسته میگه نظرش عوض شده و میگه خیلی دخترمون رو دوس داره ولی بازم پیش میاد ک میگه کاش تا یسال دیگم بچه نمی‌خواستیم شرایط مون خوب نیست و فلان اینا
سعی کن زیاد فکرتو درگیر این حرفا نکنی و فقط به سلامتی خودت و بچت توجه کنی انشاالله بسلامتی زایمان کنی نینیتو بغل کنی همه این فکرای منفی از سرت میره بیرون شوهرتم مطمئن باش عاشق پسرتون میشه الان هنوز دنیا نیومده که ازین حرفا میزنه❤️

سوال های مرتبط

مامان مهوا مامان مهوا روزهای ابتدایی تولد
مامان سوفیا و افرا مامان سوفیا و افرا هفته بیست‌وهفتم بارداری
مامان شوکول 🩷 مامان شوکول 🩷 هفته بیست‌ونهم بارداری
خانوما میخوام بدونم کسی هست ک اونقدر استرس بعد از زایمان داشته باشه و حس کنه قوت و توان روحی و جسمی برای بچه داری نداره و فقط تموم حسش ترس و و حشت شدید و حس ناتوانی و سیاهی باشه...؟
از بهم ریختگی هورمونی باشع، یا کم اشتهایی و حال بد ویاری ک داشتم ک باعث شده اینروزا ضعیف بشم و یا هرچیز دیگه، این قضیه داره دیوونم میکنه و اصلا نمیتونم حس خوب و قشنگی ب خودم و کوچولوم داشته باشم و حس بدبختی شدید میکنم و حس میکنم ک هیچوقت نمیتونم وظایف مادریمو حتی حداقلشو داشته باشم و حتی از استرس نمیتونم ب بچم عشق و علاقه خوب و اندازه ای داشته باشم...
میدونم قطعا خیلیا درک نمیکنن و امیدوارم اونایی ک خدا بهشون این لطف رو کرده ک احساسات منو تجربه نکنن واقعا نظری ندن چون تحمل اونم ندارم🙃
این پستو زدم ک بعدا اگه تموم این احساسات لعنتیم قشنگ شد و اونطوری ک ازش وحشت دارم دارم نشد، کلی خداروشکر کنم و هم اینکه اگر یسری مث منه بیچاره این احساساتو دارن تجربه میکنن و حتی از ابرازشم خجالت میکشن بدونن ک تنها نیستن...
اینم بگم تازه من کسیم ک قبل از بارداری کلی فکرشو کردم ک مثلا مطمئن شم قرار نیست پشیمون شم و با چشم باز اقدام کنم، چون با وجود مادر دسته گلی ک دارم، از قدیم فوبیای مادرِ بد شدن رو داشتم و حس میکردم تربیت بچه ازم نمیاد و هزارتا ترس از آینده‌ش و اینکه میدونم تحمل کوچیکترین فشاری رو ندارم.. و با اینحال الان آخرش میبینم دوباره اون فکرا و نگرانیای بدتر ازون سراغم اومده ک حتی وقتی میبینم مامانای اینجا انقد ذوق دیدن تودلیشون رو دارن، بیشتر از خودم بدم میاد...
فکنم تهشم باید بگم بمونه ب یادگار 😞