مادر که باشی به خودت حق استراحت مطلق بودن رو نمیدی.....مریضی بی حالی انرژی نداری .....اشکال نداره یکم استراحت جبران تمام این احوالات رو می‌کنه.....چون میدونی یه کوچولو هست که تمام نیازهاش با تو رفع میشه و از تو انرژی حیات میگیره.....انگیزه ی بازی و غذا خوردن و فعالیت میگیره....
امروز برخلاف تمام روزهای دیگه که زود بیدار میشدم خودمو مجبور کردم کنار فاطمه زهرا چند ساعت بخوابم که انرژی بگیرم....
دیگه پاشدم گفتم خونه م چقدر سوت و کوره......تلویزیون و روشن کردم انداختم روی کارتون صداش رو ملایم کردم برنج خیسوندم یه قهوه درست کردم که بخورم و کارامو بکنم که فاطمه زهرا بیدار شد فقط باهاش بازی کنم....
احساس خوبی ندارم وقتی خیلی می‌خوابم نمی‌دونم چرا اینجوری شدم فقط می‌دونم دخترم خیلی باعث تغییرم شده.....حس مسیولیتش رو دوست دارم🌸
اسمش کمالگرایی یا هرچیز دیگه ی که هست اینو می‌دونم مادر بودن واقعا مسئولیت مقدسیه که امیدوارم همه از پسش بر بیایم.🌹

تصویر
۲ پاسخ

حس مادرانه است.....
نمیخواهم مسئولیت و نقش پدرخانواده رو کمرنگ کنم(اونم تو جامعه ی امروزی🥲)، اما نقشی که یه مادر تو خونه و خانواده داره بی نظیر و قابل ستایشه.....

منم دقیقا از وقتی مادرشدم حتما حتما باید‌ کارام انجام بدم

سوال های مرتبط

مامان بچه مامان بچه ۷ ماهگی
از وقتی پسرم رو باردار شدم روح و روان من شروع کرد به تغییر کردن. اوایل تو دلم باهاش حرف میزدم با اینکه احساس خاصی بهش نداشتم اما دوس داشتم به دنیا بیاد و بهم بخنده و بهش عشق بورزم
ماه های آخر بارداریم بود که کابوس از دست دادنش رو میدیدم. یه بار خواب دیدم به دنیا اومده و رفتیم باغ، سگ نگهبان باغ حمله کرده بهش و چقدررر تو خواب جیغ میزدم و گریه میکردم. به دنیا که اومدبا هر گریه اش تمام تنم گُر میگیره و از درون آتیش میگیره دلم حتی طاقت ندارم نق نق زدن هاش رو ببینم.
چشمای معصوم خواب آلودش رو که میبینم میگم چقدر مادر بدی هستم که این بچه اینطوری داره نگام میکنه و من دارم کارامو انجام میدم و نمیبرم بخوابونمش. تاحالا صد مدل پوشک براش عوض کردم تمام پوشک ها رد کش میندازه رو پاهاش و هر بار پوشکش رو باز میکنم جیگرم کباب میشه و میگم یعنی اشکال از منه؟ اگه بازش بذارم و پوشکش نکنم سرما نمیخوره؟ در طول روز ۳ یا ۴ ساعت میخوابم بدنم دیگه نمیکشه این حجم از نخوابیدن رو..
احساس میکنم قلبم بیرون از بدنم داره میتپه هر لحظه میترسم یه بلایی سرش نیاد یا میترسم تو بزرگسالی و آیندش اتفاق بدی براش بیفته
نمیدونم دیوونه شدم یا خاصیت مادر بودن همینه
واقعا ظرفیت این حجم از عشق و فداکار بودن و نگران بودن رو دارم؟ میتونم از پسش بر بیام؟