از وقتی پسرم رو باردار شدم روح و روان من شروع کرد به تغییر کردن. اوایل تو دلم باهاش حرف میزدم با اینکه احساس خاصی بهش نداشتم اما دوس داشتم به دنیا بیاد و بهم بخنده و بهش عشق بورزم
ماه های آخر بارداریم بود که کابوس از دست دادنش رو میدیدم. یه بار خواب دیدم به دنیا اومده و رفتیم باغ، سگ نگهبان باغ حمله کرده بهش و چقدررر تو خواب جیغ میزدم و گریه میکردم. به دنیا که اومدبا هر گریه اش تمام تنم گُر میگیره و از درون آتیش میگیره دلم حتی طاقت ندارم نق نق زدن هاش رو ببینم.
چشمای معصوم خواب آلودش رو که میبینم میگم چقدر مادر بدی هستم که این بچه اینطوری داره نگام میکنه و من دارم کارامو انجام میدم و نمیبرم بخوابونمش. تاحالا صد مدل پوشک براش عوض کردم تمام پوشک ها رد کش میندازه رو پاهاش و هر بار پوشکش رو باز میکنم جیگرم کباب میشه و میگم یعنی اشکال از منه؟ اگه بازش بذارم و پوشکش نکنم سرما نمیخوره؟ در طول روز ۳ یا ۴ ساعت میخوابم بدنم دیگه نمیکشه این حجم از نخوابیدن رو..
احساس میکنم قلبم بیرون از بدنم داره میتپه هر لحظه میترسم یه بلایی سرش نیاد یا میترسم تو بزرگسالی و آیندش اتفاق بدی براش بیفته
نمیدونم دیوونه شدم یا خاصیت مادر بودن همینه
واقعا ظرفیت این حجم از عشق و فداکار بودن و نگران بودن رو دارم؟ میتونم از پسش بر بیام؟

۱۰ پاسخ

عزیزدلم
مادرشدن همینه و هممون همین هستیم
نگرانی
عذاب وجدان
عشق
فداکاری
هممون چندین بار بچمون گیج خواب بوده ولی به کارامون رسیدیم چون چاره ای نداشتیم.نگران آینده نباش همون خدایی که این بچه رو انقدرررر باجزئیات ودقیق و سالم آفرید مراقبشه .ماچیکاره ایم
ما باید این امانت الهی رو درست تربیت کنیم
خداوند خودش محافظتشون میکنه وآینده خوبی براشون رقم میزنه
فقط واسش دعاکن دعای تومادر گیراست

یکم احساستو کنترل کن به خودت
صدمه میزنی وسواس فکری میگیری

بنظرم در جایگاه خودت خیلی مادر خوبی هستی
همینکه داری سعیتو میکنی خیلی خوبه ....
ولی خب شما ک نمتونی جلو اتفاقایی ک بخواد در اینده رو بیفته بگیری ...ینی عیجکس نمیتونه... پس فکردن بهش بیهودس...
حالا من برا شما رو منبر میرم‌ ولی خودم‌ از تو بدترم...از ترس اینکه نتونم مادر خوبی باشم حتی دلم‌ننیخواد بچه دار بشم 🤦‍♀️😑

خواهرم د پوشک ربطی به مارکش نداره که عوض کنی به سایز ربط داره بزرگترشو بگیر مثلا هانیز قالب پوشکش بزرگتر هستش یک مقدار نسبت به مارکای دیگه

عزیزم زیادی حساس شدی، بهتره ی مشاوره برید

دیگ هرادمی یطوریه.من خیلی اینطوری نیستم و انقدر بهش فکر نمیکنم کلا.ولی همه ی تلاشمو میکنم مامان خوب و کافی ای باشم براش

ب عنوان ی مادر بهت افتخارکردم

عزیزم خیلی خوبه که به بچت عشق می ورزی ‌اما زیاده روی توی هر چیزی باعث آسیب میشه سعی کن حساسیت کم کنی از یک روانشناس برای نشخوار فکری کمک بگیری خیلی حالت بهتر میشه

ت بهترین مادر دنیایی عزیزم. بدون ک آینده بچت بهت افتخار میکنه

عزیزم یه چرخ تو همین گهواره بزن میبینی همه اینجوری مثل شما با محبت نیستن
یکی نوشته بچه ام زدم
اون یکی میگه سرش داد زدم
انقدر دیدم همش میگن وای چه غلطی کردم بچه آوردم و از این حرفها😕

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
نامه ای مادرانه به فرزندانمان👩‍🍼👩‍🍼👩‍🍼
عزیزترینم، نور چشمم… نمی‌دونی چقدر قلبم از داشتنت لبریزه. 🥺 وقتی برای اولین بار بغلت کردم، انگار تمام دنیا رو تو دستام جا داده بودن. 🥰 روزها میگذرن و تو هر روز بزرگتر میشی، هر روز یه چیز جدید یاد میگیری و من با هر قدمت، با هر نگاهت، با هر لبخندت، هزار بار زندگی می‌کنم. 😊💖
شاید ندونی، اما شب‌هایی که از خستگی چشمام سیاهی میره و باز بیدارم تا تو راحت بخوابی، با خودم میگم این خستگی‌ها فدای یه تار موت. 😥🤱🏻 وقتی مریض میشی، انگار جون از تنم میره و حاضرم همه دردهای دنیا رو به جون بخرم تا تو فقط خوب باشی. 😔
تو فقط یه بچه نیستی، تو تمام زندگی منی، تو دلیل نفس کشیدنی، تو امید منی برای فردا. ✨👶🏻 می‌دونم یه روز بزرگ میشی، از من دور میشی، اما قلب من همیشه و همیشه برای تو خواهد تپید.💖🌟
خدا تو رو برام حفظ کنه فرشته کوچولوی من. 😇🙏 کاش می‌تونستم همه‌ی خوشبختی‌های دنیا رو توی دستام بگیرم و تقدیمت کنم. 😘 دوستت دارم، بیشتر از هر چیزی تو این دنیا… 😭💖🫂
مامان فاطمه زهرا🧿🌹 مامان فاطمه زهرا🧿🌹 ۱۴ ماهگی
مادر که باشی به خودت حق استراحت مطلق بودن رو نمیدی.....مریضی بی حالی انرژی نداری .....اشکال نداره یکم استراحت جبران تمام این احوالات رو می‌کنه.....چون میدونی یه کوچولو هست که تمام نیازهاش با تو رفع میشه و از تو انرژی حیات میگیره.....انگیزه ی بازی و غذا خوردن و فعالیت میگیره....
امروز برخلاف تمام روزهای دیگه که زود بیدار میشدم خودمو مجبور کردم کنار فاطمه زهرا چند ساعت بخوابم که انرژی بگیرم....
دیگه پاشدم گفتم خونه م چقدر سوت و کوره......تلویزیون و روشن کردم انداختم روی کارتون صداش رو ملایم کردم برنج خیسوندم یه قهوه درست کردم که بخورم و کارامو بکنم که فاطمه زهرا بیدار شد فقط باهاش بازی کنم....
احساس خوبی ندارم وقتی خیلی می‌خوابم نمی‌دونم چرا اینجوری شدم فقط می‌دونم دخترم خیلی باعث تغییرم شده.....حس مسیولیتش رو دوست دارم🌸
اسمش کمالگرایی یا هرچیز دیگه ی که هست اینو می‌دونم مادر بودن واقعا مسئولیت مقدسیه که امیدوارم همه از پسش بر بیایم.🌹
مامان هاکان مامان هاکان ۱۲ ماهگی
هاکانِ مامان…
۸ ماهه شدی. ۸ ماهه که دنیای منو زیر و رو کردی، قلبمو گرفتی و گذاشتی کف دستت.
از روزی که صدای نفس‌هات رو شنیدم، دیگه هیچ چیزی توی دنیا برام مثل قبل نشد.
من با تو یاد گرفتم مادر بودن یعنی چی. یاد گرفتم چجوری بی‌خوابی بکشم، اما با یه لبخند کوچولوت همه خستگیامو فراموش کنم.

هاکانم…
وقتی دستای کوچولوتو دور انگشتم حلقه می‌کنی، وقتی سرتو می‌ذاری روی سینه‌م و آروم می‌گیری، دلم می‌لرزه از این همه عشق.
گاهی که خوابی، فقط نگاهت می‌کنم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. از ترس روزایی که شاید نتونم همیشه محافظتت کنم… از عشق زیادی که قلبم جا نداره براش…

پسر نازنینم…
اگه بدونی مامان چقدر برات آرزو داره…
آرزوی سالم بودن، قوی بودن، خوشبخت بودن…
آرزوی اینکه یه مرد مهربون، باوقار و عزیز بشی…
که دلت هیچ‌وقت نشکنه، که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنی.

هاکانم، تو دلیل زنده‌بودن منی.
اگه هزار بار دیگه هم به دنیا می‌اومدم، بازم آرزو می‌کردم مامان تو باشم.
با همه سختیا، با همه گریه‌ها، با همه شب‌بیداریا…
بازم می‌گم: “خدایا شکرت که هاکانو بهم دادی.”

دوستت دارم بیشتر از نفس کشیدن، بیشتر از هر چیزی توی دنیا.
مامانِ دیوونه‌ت، همیشه پناهت می‌مونه… تا آخر دنیا.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.