۱۴ پاسخ

……..

تصویر

چه ناززز شده 😍😍
تو هم مثل من حال نداشتی ۱۰ ماهگی عکس بگیری🥲😂😂😂
خودمون والا بهتر عکس میگیریم😮‍💨

جیگرتو خاله 😍💋

بگو بهش فایلشو بفرس میخوام برای ماهگردش بزارم من اینجوری گفتم داد

خدا نگه دارش باشه... منم امروز پسرمو بردم پارک چقدد خوشحال شد‌. دیدن شکوفه های رو درختا براش جالب بود. برای اولین بار سوار تاب و سرسره شد بنظرم سرسره رو بیشتر دوست داشت

تصویر

عزیزم خداحفظش کنه،من عاشق عکس اولش شدم،چقد خوشگل نشسته

اي جونم موش موشي😍

چه نازی تو عزیزممم😍😍

کاش بزرگ نشن😢😢😢😢

ماشالله خدا حفظش کنه منم امروز پسرمو بردم پارک بچگیا یه پارک دیدن انقدر که هوا سرد بود نمیشد که بری

ای جونممم خدایا چه عکسای قشنگی..
عکسایی ک خودت میگیری و توی فضای باز هستن یه حال و هوای دیگه ای دارن من عاشقشونممم..🥺
خدا برات حفظش کنه جونممم...❤️

خدا حفظش کنه عزیزم
دامادیش رو ببینی

…….

تصویر

بچم لاتی نشسته همش😂

تصویر

سوال های مرتبط

مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۲ ماهگی
خانما یه تحربه جالب شاید یه سریا بگن توهمه ولی من با گذشت این چند سال هنوز اون لحظه رو یادم نشده
مادر بزرگم برج ۷ سال ۹۹ فوت کرد دو هفته قبلش تو خونه باهم تنها بودیم تو خونه یه سکوتی بود منم کنار مادر بزرگم نشسته بودم یهو دست راستشو گذاشت رو دست چپم گفت اگه من مردم غصه نخوری اونجا گفتم مادر این چه حرفیه حرفای خوب خوب بزن بعد دوهفته پر کشید همون دست چپم جایی که مادربزرگم دستشو گذاشته بود شروع کرد به داغ شدن گرمای دستشو رو دستام حس میکردم شبانه روز حتی خواب شبو ازم گرفته بود بیتابی میکردم واسش سر خاکش خیلی خیلی گریه میکردم خاطره هاش منو میسوزوند همون لحظه که سر قبرش بودم فک کنم روز سومش بود انگار چهرشو دیدم که دوتا دستاشو مقابل لپام گرفته ولی نه اینکه دستاشو روی صورتم حس کنم انگار یه فاصله ای داشت گفت مادر انقدر بی تابی نکن دورت بگردم از اونجا کمی اروم تر شدم بعد روز هفتم دیگه اون حس از روی دستم برداشته شد ولی گاهی یهو به یادش میفتم و گرما رو رو دستم البته با شدت کمتر حس میکنم مثل همین چند دقیقه پیش که این موضوع رو به هوش مصنوعی گفتم و یه سری تو ضیحات داد و این شعر و واسم فرستاد🥲🥲🥲🥹🥹🥹
مامان ماهلین 👧🏻🍼 مامان ماهلین 👧🏻🍼 ۱۵ ماهگی
پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍