سلام مامانا خوبین
دخترم 4 سالشه و با دوتا از بچه های همسایه دوست شده که 4 یا 5 سال از خودش بزرگ ترن و دیروز هم اونا رو آورد تو خونه یعنی قبلش از من اجازه گرفت دوستاشو بیاره منم اجازه دادم ولی انگار یه جورایی از دخترم سو استفاده میکنن مثلا همش یواشکی بهش میگن فلان اسباب بازیتون بیار یا اگه اجازه نده به یه اسباب بازیش دست بزنن باهاش قهر میکنن و میگن ما دیگه دوستت نمیمونیم و حتی بعد از مغرب هم نرفتن خونشون و مادر پدرشون حتی سراغ بچشون هم نیومد این بی اعتنایی واقعا اعصابمو خورد کرد من خودم دخترم هر جا باشه غروب باید خونه باشه و خودم میرم دنبالش مگر اینکه خونه مامانجون یا مادربزرگش باشه
به همین خاطر دخترم هرکاری کرد امروز رو اجازه ندادم بیان تو خونه ولی الان دخترم ورداشته باهاشون رفته تو پارکی که درحیاطمون هست هرکاری هم میکنم نمیاد خونه
چیکار کنم یه راهکار بدید تا از دست این دوستاش خلاصش کنم یا لاعقل کاری که ازش سوء استفاده نکنن

۴ پاسخ

تنها راهش صحبت کردن و قانع کردنشه عزیزم باهاش دعوا نکن یا گارد بگیر تشویقش کن که باهاشون نره و بیاد مثلا چیزی که دوست داره رو قولشو بهش بده براش بخرید یا یه برچسب بگیر کارای خوبی که انجام میده رو یادداشت کن و بهش بگو اگه کارای خوب انجام دادی به حرفم گوش کردی و با دوستات نرفتی و بیای یدونه برچسب شب ک خواستی بخوابی میچسبونم تو دفتر وقتی کارای خوبی زیاد شد برچسبهای منم تموم شد در قبالش برات جایزه میخرم اگه باز کار خودشو خواست انجام بده اجازه بده بیارتشون خونه حداقل اینجوری حواست بهش هست دختر ۴ ساله چی می‌فهمه میذاری بره بیرون خدایی نکرده یه بلایی سرش اومد اونوقت خودتو نمیبخشی

سلام عزیزم متاسفانه پسرمنم دوستاش اینجوری بودن چ میشه کرد؛ فقط حواست بهشون باشه

گلم تنها راهش اینه بشینی باهاش حرف بزنی براش توضیع بدی تو خونه مشغولش کنی به کاری تا سرگرم بشه فراموش کنه

برش دار ببرش بیرون از خونه یه تایمی رو. ببرش پارک. از سرش میفته

سوال های مرتبط

سارینا سارینا قصد بارداری
عزیزانی که سقط داشتید بیاید باهم درد دل کنیم بعد از سه ماه امروز جوری بهم ریختم تا رسیدم خونه و تنها شدم با صدای بلند گریه کردم.
امروز دعوت بودم خونه مادرشوهرم اون از ما پول می‌خواست هرچی بهش میگم شماره کارت بده قبول نمی‌کرد خیلی اصرار کردم أخرش گفت ببین بچم برام عزیزه نمی‌خوام بگیرم توام درک کن یه بچه سه ماهه داشتی چقدر برات عزیز بوده منم همونه برام.
ببین به حساب خودش می‌خواست که این پولو نگیره منم از حرفش بدم نیومد ولی بغض گلومو گرفت.
از اونور دخترشو و دختر همسایه رو می‌بره مدرسه، حالا زن همسایه باردار شده مادر شوهرمم یجا بوده نتونسته بره دنبالشون به زن همسایه گفته برو بچه هارو بیار و شرمنده درک میکنم بارداری و اینا، بعد به من گفت فلانی باردار شده و همین قضیه رو هم تعریف کرد. بخدا حسم از حسادت نیست ولی چون موضوعو تعریف کرد و اینا ریختم به هم و هی بغضام بیشتر و بیشتر شدن تا همین الان که منو رسوند خونمون و یکم نشست و رفت نتونستم گریه کنم وقتی رفت با صدای بلند گریه کردم تا آروم شم ولی بازم نشد گفتم با شما درد دل کنم شاید آرومتر شدم.
هانیــه🌱 هانیــه🌱 قصد بارداری
ببخشید که همش میام اینجا و از دردام میگم… اما میام اینجا با دوستای همدردم صحبت میکنم خیلی آروم میشم🫂
اخه تو دنیای واقعیم همه فقط لبخند و صبوریامو میبینن💔
.
.
این روزا، حال و هوام عجیب غریبه…
گاهی پر از نوری که نمی‌دونم از کجا میاد،
و گاهی تاریک‌تر از شب، بی‌صدا، بی‌رمق، بی‌احساس.

گریه‌هام بی‌وقفه‌ست، از اون گریه‌هایی که انگار می‌خوان از مغزت بیرون بزنن،
نه از چشمات…
گریه برای دخترکی که اسمش هنوز رو لبهامه،
برای لالایی‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن،
برای قلبی که نصفه مونده…

من پر از امیدم
ولی انگار دلم ازم قهر کرده،
و من باورم نمی‌شه چقدر یه حس،
یه زندگی کوچولو توی وجودم،
منو از ریشه عوض کرد…

گاهی می‌شینم به همون پنج ماه فکر می‌کنم،
به حس تکون‌های آرومی که انگار یه عشق تازه داشت تو وجودم جوانه می‌زد،
به شوقی که باهاش بیدار می‌شدم،
به آرزوهایی که هیچ‌وقت به زمین نرسیدن.

عشق من، دخترکم…
تو تنها نبودی.
من هر لحظه با تو عاشق بودم.
و حالا که نیستی،
همه چیز توی من جا مونده،
یه حس خالی،
یه دلتنگی برای چیزی که هنوز تموم نشده ولی نیست…

و شاید بیشتر از هر چیز،
دلتنگ خودمم…
اون “هانیه”‌ای که بی‌فکر زندگی می‌کرد،
بی‌دغدغه، سبک،
نه مثل حالا که انگار هر قدم،
یه کوه درد رو دنبال خودش می‌کشه…

دخترم…
مامان هنوز هم با تو نفس می‌کشه.
با خاطره‌هات، با اسم کوچیک قشنگت که تو دلشه.
و می‌دونه که یه روز، یه جایی،
باز هم به هم می‌رسیم…

برای دلم دعا کنید، خییییلی محتاج دعاهاتون هستم😭
❤️‍🩹
دوورنا دوورنا قصد بارداری
مامان های باردار و اونایی که زایمان کردن میشه چند لحظه بیان
من تصمیمی میخام بگیرم و به تجربه و مشورت شما نیازدارم منو تنها نزارین... یک سال و پنج شش ماهه ازدواج کردم، همسرم هرازگاهی میگه کم کم به بچه فکر کنیم... من به شخصه هنوز آمادگی روحی ندارم ینی تاالان بدون بچه همه چیو تصور میکنم، ولی همسرم برعکس من میگه بنظرم شروع کنیم....
همسرم ۳۳ سالشه و از نظر مالی اوکییم. حرف اینه من میترسم.... أمادگیشو ندارم، خودمو یه مادر که مسعولیت گردنشه نمیتونم تصور کنم،میترسم از مسعولیت،میترسم از اینکه فردا دلم به بودنش گرم نشه ، شاید خودخاهی باشه ولی من از محدود شدن خودم میترسم
مامانم پشتمه و مادربزرگم میگن تو فقط به دنیا بیار مابررگش میکنیم،درسته کلا نمیدم دستشون ولی خیلی کمکم میکنن، مادر شوهرم خیلی حمایتگره از هر نظر مالی معنوی پول ... همسرم هم میگه الان هم مادر من هم مادر تو جوونه میتونن اونا نگه دارن و میگه مادرم ( مادرشوهرم ینی) خداروشکر سالمه برا همه نوه هاش سنگ تموم گذاشته ،بچه بیاریم اونم آب گلیم بچه رو از اب میکشه
میگه بچه های همه خاهربرادرامو ساپورت میکنه چراما بچه دار نشیم و خودشو وقف اونا بکنه
راست هم مبگه حرفش منطقیه.... ولی من کلا نمیدونم چه تصمیمی باید بگیرم
همه چی محیا هس به جز من که میترسم قدم وردارم....🥲