۱۰ پاسخ

من ازشماخیلی انرژی منفی میگیرم
چون بچه هاروخیلی دوستدارم عاشقشونم
وقتی میگی پسرتو نمیخواد یامیزنتش یابه خاطر ظاهرش خوشش نمیاد حالم خییییلی بدمیشه
میتونیدجای این کاراببریدش پیش دکتر احتمالا یه سربند یاچیزی که بشه فرمه سرشو درست کنن باشه پیگیری کنید
شمادرقبال اون بچه مسئولیدگناه داره بزرگ که بشه اعتمادبه نفسش صفرمیشه توسری خورمیشه وقتی پدرومادر باهاش خوب نباشن مردم صددرجه بدترمیشن
این بچه فردامیخوادبره تواجتماع درس بخونه کارکنه ازدواج کنه
بدبختش نکنید خداروخوش نمیاد
من لغودوستی میزنم بااحترام چون اعصابم نمیکشه اینارومیشنوم
حتمامراقبش باش دخترخوب

عزیزم نگاه کن یک نصیحت میکنم خواهرانه باور کن سر دلسوزی
من پسرم امسال رفت مدرسه یک پسر هست که قدش اندازه بچه ۲سال
کمرش مشکل دار هست
ولی ذهنی باهوش
پدر مادرش با افتخار میارن میبرن
همه دهنشون وا میمونه

عموی خودم بچش ۱۳ساله بود
مشکل روانی پیدا کرد ‌شده بود اخلاقاش بچه ۱ساله حتی خراب کاری می‌کرد تو شلوارش ...ولی جوری رفتار میکردن که انگار ن انکار بچشون مشکل داره
شما هم یکم دیدت رو عوض کن ...بخدا بچت گناه داره ...آیندشو خراب نکن ...نزار اسم زشت روش بمونه
روز اول که ازدواج کردم بچه خواهر شوهرم سرش به قدری بزرگ بود که خدا میدونه یعنی سر ۳تا آدم بزرگ روش بود
الان شده ۱۶ساله کار میکنه سرش هم دیگه رشد نکرد فقط نزار شوهرت سو استفاده کنه ...خودت یک روز بشین پای درد و دل کردن

نه مث تو برای اون بچه پیدا میشه .‌.نه مثل اون بابا
شما بهترین کسای زندگی اون هستید ...
۲روز بگو خوشگل من جذاب من ؛ببین دیدت چقد عوض میشه

مشکل اعصاب و روان داره؟

احتمالا دلش پره
به قول قدیمی ها خودمو میلرزونم
مردم رو میترسونم
وقتی نیستی عذاب وجدان داره
وقتی هستی .چون خسته هست میخاد خودشو رو یکی دیگه خالی کنه

نکته ضعفت اومده دستت بااین روش حرصت بده

داره در رو میزنه که دیوار رو متوجه حرصش کنه

اصلا بی اهمیت باش دنبال جلب توجه کمبود داره عکس العمل نشون نده وقتی خونه اس خودتو تو اشپزخونه سرگرم کن

تو کار ب بچه نده اگر تا تورو میبینم اینجوری می‌کنه برو همون دنبال کار تو خونه نباشی خودتم سرگرم میشی

میخواد حرص تورو دربیاره حتما

وای چطور دلش میاد بچه رو بزنه 🥺

سوال های مرتبط

مامان دوتا پسرام مامان دوتا پسرام ۲ سالگی
سلام حالتون چطوره خوبین
من که بچه هارو خوابوندم و گوشی به دست شدم🫠😅
همینطور که توی گوشی سیرررر میکردم یهو چشمم افتاد به صفحه بالای گوشیم که ساعتو نشون میداد همیشه تا ساعت ۱۲میشد عین این خلوچلا میرفتم سریع وضعیت بارداریمو چک میکردم و لحظه شماری میکردم که اخ جون یه روز دیگه سپری شد و الان شدم فلان هفته و فلان روز ...
ارسلان که روی پام بود یهو یادم اومد ازاون روزای سخت بارداری که هم نمیتونستم بشینم بااون شکم بزرگ نه میتونستم طاق باز درازبکشم و ارسلان رو روی پام بخابونم ...و چقدر براش غصه میخوردم و اشک میریختم و با همه اون سختیا ب خودم بیشتر سخت میگرفتم و میگفتم این بچه کوچیکه و ب من نیاز داره پس تحمل کن و همونحور ک دوستداره باهاش راه بیا چقدر روزای سختی بود ولی نمیدونم یهو الان بااینکه هنوز ۶روز از تولد ارشیا میگذره چرا دلتنگ شدم ...
ارسلان رو بغل گرفتم یهو‌دیدم چسبید ب سینم یهو ته دلم یجچری شد گفتم وای پسرم کی اینقدر بزرگ شد چقدر این بغل بهم چسبید چون همیشه ی شکم بزرگ و سفت مانعمون بود ...خیلی بغضی شدم هم برای اینکه چ روزای سختی رو پشت سر گذروندم ب تنهایی و چ شبهایی رو تا صبح سپری کرذم با گریه ولی الان که میبینم این دوتا فرشته کنارم خوابن عمیقا احساس خوشبختی و خوشحالی میکنم و بابتشون خداروشکر واقعا بچه های ناخواسته (خداخواسته) چقدر حضورشون شیرینه
امشب واقعا دلتنگ بارداری شدم و ب فکر فرو رفتم ک چ روزها و حالیاتی روگذروندم