# پارت دوهزدهم . بله دردسر جدبد دلپیچه های سدید که بهم حس مردن میداد درد رحم و جای عمل و دلپیچه باهم فاطی شده بود و هر دقیقه با اون همه بخیه باید می رفتم دستسویی و خواهر بچاره ام با من اسیر و اونیکی با بچه ها و خلاصه با هر بدبختی گذشت و صبح شد خواعرم وقتی حال بدمو دید رفت و با پرستار بحث کرد و کل صبح رو من درد کشیدم و نی تمدن بهم یر بزنن شوهرم امد و بحثو دعوا کرد بهم مورفین زدن و حالم بهتر شد و دکترم ساعت ۴ امد و ترخیصم کردو من خوشحال از ترخیصم و خواارام وسایملمو جمع کردن و بچه هلروورداشتن و منم با کمک سوهرم و خدماتی با ولیچر رفتم توی ماشین و رفتم خونه پدرم.درد داشتم و من هی شیاف استفاده می کردم پسرم واقعا اذیت می کرد و شبا نمیذاشت بخوابیم و کل خانواده من درگیر ما بودن🤧😂بلخره با هر بدبختی بود درد عملم کم شد و من شیاف شد رفیقم تا دردامو تحمل کنم بعد ۶ روز یهو حس کردم کشاله رون سمت چپم درد می کنه و بله انگهر یکی پامو کشیده بود و پام در رفته بود و هر لحظه دردش بیشتر میشد

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۱ ماهگی
# پارت یازدهم .منو انتقال دادن ریکاوری و چون فرداش عید بود انگار خاک مرده ریخته بودن ن پرستاری بود ن بیمار بری و تنها یه پرستار اونجا بود و هی زنگ میزد بیاین بیمارو ببرین و نمی امدن خلاصه دردام اونجا شروع شد و من تا دونیم توی ریکاوری بودم و با درد و گریه بلخره منو اوردن بخش و خانوادم دورم بودن ولی من از شدت درد چیزی نمی فهمیدم جز اشک و هرچی می گفتیم بیاین امپولی چیزی بزنی کسی نبود و عین خیالشون نبود مثلا بیمارستان خصوصی بود و ۳۰ میلیون ازمون گرفته بودن غیر پولای دیگه از قبیل پول همراه یا خور خوراک همرا ولی اصلا رسیدگی نداشتن شب شد و خانواده ام رفتن و من واقعا ضعف شدید داشتم اخه از ۸ شب قبل هیچی نخورده رودم و هرچی می گفتم نمیذاشتن چیزی بخورم درد داشتم و فقط شیاف اونم گاعی میدادن جام پر خون بود و عوضم نمی کردن دوتا خواهرام پیشم مونده بودن و سوهرمم هی می امد سر میزد اونقدر درد کشیدم که بی حال شدم و د حتی قدرت اشک ریختن نداشتم بچه هامو اوردن و با کمال تعجب دخترم ۱و ۸۵۰ بود و پسرم ۲و ۵۵۰ و معلوم بود سونو وزنو اشتباه گفته اونام با شیر خشک تغذیه میشدن و من حتی توان بغل کردن یا بوسیدنشونو نداشتم خلاصه ساعت دو شب بهم اجازه دادن چیزی بخورم و برام چایی و دوتا دونه نون سوخاری کوچیک اوردن زورکی پایین دادم امدن سونمو کشیدن و گفتن راه برو با کمک خواهرم و با درد زیاد پاشدم رفتم یرویس و خودمو شستم و راه رفتم چند قدم و بچه هامو یکم بغل کردم و نگم از دردای که بعد هز خوردن چایی کشیدم دلپیچه و هر دقیقه دستشویی رفتن و بله من گلاب به روتون اسهال شده بودم چون نزدیک ۳۰ ساعت بدون غذا بهم نون سوخاری داده بودن
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۱ ماهگی
#پارت دهم .توی مسیر اتاق عمل بابتمو مامانم امدن و بهم گفتن نگرلن نباش پسرم اشک میریخت و خواهرام صلوات میدادن و شوهرم باهام تا دم در اتاق عمل امد اونجا سرمو بوسید و من رفتم داخل و بعد کلی سوال و نوشتن جوابا و کلی از این تخت به اون تخت منو بردن رو تخت عمل و دکتر بیهوشی یا لبخند امد و کلی یربه سرم گذاشت و منو خم کردن و امپولو به نخام زدن و گفتن نگران نباش الان پاهات گرم میشه و من حس کردم پاهام دارن سر میشن یهو یه فشاری از نوک پام تا قفسه سینه ام حس کردم یه حس خیلی بد تنگی نفس بهم دست داد و حس کردم دارن از پاهام منو سمت بالا می کشن و بعد پارچه سبز رنگو جلوم زدن و منکه فقط می خواستم سلامت بودن بچه هامو بفهم با نفسای عمیق خودمو اروم کردم دکترم با دستیاراش امدن و دکترم با مهربونیش ارومم کرد و دستیارش کنارم ومند و دکتر بهم گفت نترسیا می خوام فقط معاینت کنم و عمل رو شروع نمی کنم ولی چند دقیقه بعد صدای پسرمو شنیدم و فهمیدم که شکممو بریدن و بچه رو در اوردن پسرمو اوردن کنار صورتم و بوسیدمش و بعد دیدم باز شروع کردن به کشیدن و اینبار دکخترمو در اوردن ولی اون ساکت بود ترسیده بودم ولی بعد از دن به پاش صدهی گریه اش امد دخترمم اوردن و بوسیدمش و دکتر بهم گفت یکم بخواب ولی من اصلا خوابم نمی امد و اونا منو بخیه زدن و دوختن و پرستارا بچه هدرو بردن که لباس ببوشونن
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۱ ماهگی
# پارت پنجم .خلاصه رسیدیم و من این خبرو به خانواده خودم دادم ولی نخاستم خانواده همسرم چیزی فعلا بدونن تا شنیدن صدای قلب بچه .همه خوشحال بودن و ذوق می کردن شوهرمم بیشتر از همه ولی من همچنان دپرس و ترسیده بودم روزا می گذشت و من حالم هر روز بدتر از قبل هر روز زیر سرم و دکتر تهوع بیچارم کرده بود و حتی میلم به ابم هم نمی کشید و هی وزنم می امد پایین هر نوع داروی هم می خوردم تاثیر نداشت دوماه گذشت و صدای قلب بچه هامو شنیدم و کم کم دلبسته شدم و دیگه نمی ترسیدم ولی استراحت مطلق بودم یعنی رسمن زندونی خونه .دکتر می گفت حتی حق حموم طولانی رفتن ندارم ولی من دست تنهاا بودم و محبور بودم نهار شام و تمیز کردن خونه و همه کارارو انجام بدم خلاصه ماهای سخت و سختر می گذشت و من حالم بدو بدتر میشد و از اونجا که خانواده شوهرم خیلی اذیتم می کردن و فشار خونم هی بالا میرفت بشکرانه اون همه استرس قند اعصبی گرفتمو مجبور به انسولین زدن و رسید روزی که قرار بود انتی بریم و با استرسای مختلف رفتیم و خدهروشکر همه چیز خوب بود و این روند حال بدی ادامهداشت و هرماه می گفتم خب د تموم میشه این تهوع ولی ن قرار نبود ولم کنه و رسید انومالی که اونم بخوبی انجام شد و فهمیدیم جنسیتشون پسر و دختره
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۱ ماهگی
# پارت سیزدهم. هر روز دردم بیشتر میشد و من د واقعا داشتم کم مب اوردم خدایا این چه دردی بود اخه از طرفیم بچه هام زردی کرده بودن و شوهرم برده بودتشون با خواارام دکتر و دکتر گفته بود بستری کنین و من گفتم دیتگاه لگیره بیاره خونه و بچه ها باید توی دستگاه میموندن و من روحیه ام صفر بود گریه های بچه ها زردیسون و درد پای من و دیونه ام کرده بود خلاصه با قطره و دستگاه بچه هارو نگه داشتیم و رسید روز کشیدن بخیه من و نوبت دکتر بچه ها و صبح رفتیم شنوایی سنجی و پرونده سازی مرکز بهداشت و ظهر استراحت کردیم بعدظهر دکتر بچه ها و گفت که زردی رفع شده و همه چیز خوبه فقط شیرخشک پری نان باید بخورن و قطره آ د و اسید فولیک و از اونجا رفتیم مطب دکتر خودم و بخیه هام کشیدم و دکترم گفت که غده لنحافیه ونمیدون یه چیزی شبیه همین😂🤧ورم کرده دردت برا اونه و دارو داد و برگشتیم خونه مادرم ولی دردم انگار قرار نبود خوب شه فرداس بچه هارو حموم ده روزگی دادم و از اونجا که فرداش ۱۳ بدر بود به شوهرم گفتم بریم خونه خودمون و وسیله هامونو بعد ۱۵ روز جمع کردیم و برگشتیم خونه و من موندمو دوتا بچه دست تنها با پسرم و سوهرم که انگار بزور نگهس داشته بودن خونه .خلاثه کارام شروع شد و درد پام بیشتر بیشتر و من هربار مینشستم پا میشدم و یا نفس عمیق می کشیدم جیق میزدم و حتی وقت دکتر رفتن نداشتم
مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۴ ماهگی