۹ پاسخ

قطعا سخته عزیز دلم اما غیرممکن نیست .
دختر عموی من دقیقا همینطوری شد و تا مرز سقط رفت اما خدا خواست و بالاخره منصرف شد .تازه اون بچه سومش بود .
الان دخترش بدنیا آمده و سه ماهه شده . میگه درسته سخته اما من خیلی برای خودم بزرگش کرده بودم و همین باعث میشد سخت تر بشه .
به این فکر کن که قرار نیست تا آخر عمرت همین باشه .روزهای سخت بالاخره میگذره فقط سعی کن با صحبت با خدا ارامشت رو حفظ کنی ازش بخواه خودت کمکت کنه هر جور خودش می‌دونه .
امیدوارم روزهای آرومی پیش رو داشته باشی و خدا کسی رو برات بفرسته که کمکت کنه در طول روز تا کمتر اذیت بشی

خدارا شکر کن و بزارش رو چشمات. بهتر که یهوییی شد. جدی میگم. دیگه نگران تنها بودن بچه ات هم نیستی
اولش سخته اما میتونی نگران نباش😍

اتفاقا براش دوست و همبازی میاد
منم دخترم تنهاست دوست دارم بیارم
همبازی میخواد میریم جایی خوشحاله چون بچه ها هستن
حس خودتونه
بچه ها اینجور نیستن

اولش یکم سخته ولی واقعا اگه خوب تربیت کنی دو سال دیگه واقعا دوستای هم میشن
خدا رو شکر کن نعمت بهت داده

مبارک باشه، خدا صلاح میدونه عزیز من

دیگه حکمت خدا این بوده که دخترت تنها نباشه یه همبازی داشته باشه

کمکی ندارید؟

عشقم منم خودم تک دختر بودم مامانم بعد ۱۶ سال یه پسر آورده بود .همیشه دوست داشتم ۶ تا بچه داشته باشم🤣🤣وقتی دخترم ۲ماه ونیم بود فهمیدم باردارم دوباره الان ۱۷ روزه زایمان کردم🥲🫠یه پسر همه میگن دیگه بچه نیار یه چند سال دیگه بیار ک بچه هات خواهر و برادر داشته باشن گفتم من یه زمانی میگفتم ۶ تا الان دارم میمیرم تا این دوتا بزرگ کنم 🥲ولی بازم خداروشکر

خیلی سخته
فقط میتونم اینو بگم
ایشالا خدا بهتون توانایی و اعصاب آروم عطا کنه بتونی راحت‌تر بزرگشون کنی

سوال های مرتبط

مامان 💙گل پسرام🩵 مامان 💙گل پسرام🩵 ۱۲ ماهگی
از درون دارم متلاشی میشم.منی که همه میگفتن خیلی صبورم خیلی با بچه خوب رفتار میکنم،اخ یادش بخیر چقدر با پسرم وقت میگذروندیم چقدر به خودم می‌رسیدم چقدر خودمو،روزامو دوس داشتم.الان دوتا پسر دارم یکی از یکی دوست داشتنی تر یعنی بگم کل فامیل خودم و همسرم عاشقونن بین اون همه بچه دروغ نگفتم اما من.....
خیلی بد شدم.بی حوصله ،خواب آلو و خسته.
همش داد میزنم و دیروز خیلی بدجور پسر بزرگمو که فقط چهار سالشه کتک زدم در حالیکه گشنش بود.از روزیکه باردار شدم حالم بد بود تا به الان....
مامانم نزدیکم نیس یهو ماه آخر بارداریم از اینجا رفت منم الان نهایتا ده روز یه بار میرم ولی قبلاً دلم می‌گرفت یا حوصلم سر میرفت میرفتم.نتونستم خوب برای پسر بزرگم وقت بذارم نتونستم از بزرگ شدنش لذت ببرم.چقدر دوست داشتم می‌گذاشتمش کلاس یا مهد اما بخاطر شرایطی که داشتم اینقدر وابسته و خجالتی شده تو هیچ جمعی ازم جدا نمیشه از همه چی می‌ترسه شدیداً ناخن میخوره من دیگه دارم دق میکنم از این عذاب وجدان....