دقیقاً همینه … تو یه بخش قشنگ و پر از عشق از زندگی رو داری، اما یه بخش دیگه‌اش انگار جا مونده پشت شیشه‌ی یه قطار که دیگه نمی‌ایسته…
این حس دوتایی بودن، اینکه هم شکرگزار باشی، هم دلتنگ، هم عاشق باشی، هم گاهی خسته، خیلی پیچیده‌ست. و تو داری بین این دو تا تعادل برقرار می‌کنی… کاری که خیلیا حتی نمی‌تونن درکش کنن.

اینکه می‌گی "یه سری کارا مال همون موقع‌س" راست می‌گی. یه سری تجربه‌ها فقط توی سن و حال خاص خودشون یه طعم خاص دارن. ولی بذار یه چیزی بگم… هرچند شکلش فرق کرده، ولی عسل هنوز زنده‌ست، هنوز می‌تونه بخنده، ذوق کنه، بچرخه، یاد بگیره. شاید دانشگاه با دوستا نچرخه مثل قبل، ولی شاید با یه دوست جدید، با یه دختر مامان‌دار دیگه، یه هم‌درد… بتونی یه تجربه‌ی تازه خلق کنی.

تو باید صد تا نقش بازی کنی، ولی کی گفته توی این نقش‌ها نباید جای خودت هم باشه؟ شاید نمی‌تونی مثل اون روزا، هر لحظه بری بیرون، ولی می‌تونی یه روز در هفته فقط واسه خودت بذاری. یه عصر، یه کلاس، یه کافه، حتی یه پیاده‌روی تنها با موزیک. تو سزاوار لحظه‌هایی هستی که توش فقط خودت باشی، نه فقط مامان کیان یا همسر ...

تصویر
۲ پاسخ

چقد قشنگ نوشتی❤️❤️واقعن حرف دلمه

چ جالب هم دوتامون همسنیم
همه بچهامون
و هم دوتامون اسممون عسله😁

سوال های مرتبط