۳۴ پاسخ

هیچ کس

تا 20 روز اول مامانم
بعدش هیچکس

فقط مادرم

مادرم 🥺نمیدونم چیکار کنم یکم از زحماتشو جبران کنم

خودم و همسرم دیگه هیچکس

مامانم 😍 دورش بگردم دوران بارداری همش میومد خونم رو مرتب میکرد از روزی هم که دخترم بدنیا اومده همش میاد تو بچه داری خونه داری کمکم میکنه

فقط همسرم و خودم هستیم

هیچکس
خودم

همسرررررررر
بعدخواهر
بعد مادر

نمیدونم منظورت از کمک چیه اما خب اول و اخر همسرم مادرشوهرم در حد اینکه یکی دوساعت نگه داره
خواهرم در این حد که گاهی بیاد خونم و نگه داره
مامانمم الان هیچی فقط موقع زایمانم دوماهی خونش بودم

مادرم ❤️

بقیه هم ک هیچ خصوصا شوهرم

فقططط شوهرم خیییلی کمک میکنه روزایی که هست کلا من کاری ندارم با کیانمهر

مادر شوهرم و مادرم بیشتر مادر شوهرم مامانم 10 روز وایستاد بقیهشو مادر شوهرم آلان هر وق با شوهرم دوس دارم تنهایی برم بیرون یا خیابونی جایی کار دارم میزارم پیشش

مامانم اوایل خیلی کمک بودن
الان هم هستن ولی چون کمرشون درد می‌کنه و عمل کردن نمیتونن کامل از بچه مراقبت کنن وقتهایی که مثلا من میرم خرید . اینا
خواهر کوچیکم هست که با مامانم کمک میکنن
ولی تو خونه از همه بیشتر که همیشه کنارم هست همسرم .خدا خیرش بده
مادر شوهرم هم اوایل بیشتر الان دیگه خودم کم کم دارم کمتر میکنم کمک خواستن ازشون رو . وقتی هم پسرم بره پایین همسرم هم هست که زیاد وقت اونها رو نگیره

چندماه اول خواهرام و مامانم و همسرم الانم ک روزا تنهام شبا شوهرم از وقتی از سرکار میاد کمک حالمه

هیشکی خودم دست تنها دوتا بچه بزرگ کردم

من دوتا بچه کوچیک دارم خونوادم راه دورن مادر شوهرمم کلا فقط برا کارای خودش ب پسرش زنگ میزنه کلا تنهام

من مادر شوهرم ولی با حرف کنایه بو میده خونت برو حموم بچه شیر بده نخواب

همچنین عزیزان شمارا

مادر شوهرم

مادرم ازروز زایمان تاسه ماهگی پیشم بودخدا تنشوسالم داشته باشه

شوهرم مامانم خواهرم داداشم.❤️

فقط خودم بودم وبس

برمن موقعی که به دنیا اومده بود خواهرام از دهش به بعد هیچکس

موقع زایمانم خاله جونم چون مامان ندارم 💔 به بعدش همسرم وپسرم

من تنهایی کاراشو کردم
و از این بابت خیلی راضیم اما در کنار مادرم و پدرم قربونشون برم کمکم کردن
اینم بگم من یک شهر دیگه هستم و خانوادم یک شهر دیگه

مادرم همسرم خواهر شوهرم

مامانم بابام شوهرم اجیم

منم فقط؟ مادر و همسرم و خواهرام

منم همینطور فقط مامانم
همه کاری برا خودم بچم حتی شوهرم کرده

مادرم وخواهرم

منم مادرم .از روز زایمانم تا دوماهگی که کلا پیشمون بود الانم باهم همسایه دیوار ب دیواریم

خواهرم

مامانم همسرم خیلی زیاااااااد.. خدا بهشون خیر بده

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۵ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟