۱۱ پاسخ

من بعد زایمانم خیلی ترس مرگ رو داشتم رفتم با مشاورم صبحت کردم گفت طبیعیه حتی حیوانات هم بعد از بچه دار شدن جونشون براشون عزیز میشه...به ترست قدرت نده فقط یک احساسه همین 😘😘😘

خدارو شکر بخیر گذشت عزیزم بلا بدور باشه....ب چیزای منفی نکن.....ب این فکر کن بزرگ میشه موفقیت هایش جشن میگیری .....آدمی ساخته افکار خویش است فردا همان پیش می آید ک امروز می اندیشد....

اخ عزیزم😢
خداروشکر که بخیر گذشته

تن جفتتون همیشه سلامت ❤️

وای منم همش این فکر و میکنم که اگه دیگه دخترمو نبینم چی😭😭😭

خدا نکنه به امید خدا هزاران سال کنار هم باشید

انشالله همبشه سلامت باشی عزیزم...منم این ترس رو دارم

عزیزم شغلت چیه؟

عزیزم. خیلی سخته.

ان شالله که سالم و تند درست همیشه کنار دختر گلت باشی، من یه سوال داستم من قرار دخترم که ۲.۵ سال بشه برگردم سرکار به نطرتون از الان باید چکار کنم که وابستگیش کم بشه؟؟؟

انشالله که سایه تون همیشه بالا سرش باشه کلا آدم فکرای منفی میکنه

سوال های مرتبط

مامان مَاهی🌕🎀 مامان مَاهی🌕🎀 ۹ ماهگی
واقعا بعضی وقتا من از دخترم خجالت می‌کشم..
اینکه مجبورم با خودم بیشتر جاها ببرمش و خواهم برد...
امروز بچم رو صبح زود از خواب نازش بیدارش کردم و تا شهرری رفتیم تا آزمون اصلح بدم...
توی اون مدت که من سرجلسه آزمون بودم، دخترم با شوهرم توی محوطه منتظر من بودن که بیام بیرون... عزیزدل مادر من واقعا اخساس شرمندکی کردم اون موقع که چشات رو از شدت خواب الودکی محکم با دستات می‌مالیدی... من احساس شرمندکی کردم وقتی دیدم امشب دندون دیگه ت هم داره میزنه بیرون و این روزا مجبورم تورو با خودم هرحایی که کار دارم ببرم🥲🥲🥲 فردا هم باید برم ی خورده کار اداری دارم انجام بدم، همسرمم هست باهامون اما من واقعا احساس شرمندکی دارم در برابر مهوا... اینکه بچم با این شرایطش که داره دندون درمیاره... من باید دنبال خودم از این اداره به اون اداره بندازمش😬🥲🥲

واقعا موندم چیکار کنم... حالا برای دو ترم باقی مونده ارشد... تصمیم دارم مهوا الان کوچیکه دو ترم دیگه هم مجدد مرخصی بگیرم... واقعا نمیشه مهوا رو تا کله تهران با خودم ببرم🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
اصلا اعصابم خورده، ناشکری نمی‌کنم اما خدایا من خودم حاضرم هرسختی باشه به جون بخرم اما بچم اذیت نشه...
توروخدا واسه ارامشم دعا کنید
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
قصه امشب👼🌛
روزی روزگاری، یک موش کوچولو به اسم "میلی"🐭 بود که همیشه آرزو داشت بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کنه. 🧀 اون هر روز صبح زود بیدار می‌شد ☀️ و با کوله‌پشتی کوچیکش 🎒 راه می‌افتاد.
میلی تو راهش به یه گربه بزرگ و ترسناک 😼 برخورد. دلش ریخت، اما یادش اومد که مامانش همیشه می‌گفت: “شجاع باش میلی! ✨” پس میلی نفس عمیق کشید و از کنار گربه رد شد، بدون اینکه گربه حتی متوجه بشه! 🤫
بعدش، رسید به یه رودخونه عریض و پرخروش 🌊. میلی شنا بلد نبود 🏊‍♀️. اما به جای اینکه ناامید بشه، شروع کرد به فکر کردن. 🤔 یه چوب پیدا کرد 🪵 و با کمک اون تونست از رودخونه عبور کنه. 🥳
بالاخره، میلی به یه غار تاریک و مرموز رسید 🏞️. اون می‌دونست که پنیر بزرگ اونجاست. با ترس وارد غار شد 🦇، اما با خودش گفت: “من می‌تونم! 💪” و جلو رفت.
در آخر، میلی پنیر بزرگ رو پیدا کرد! 🏆 یه پنیر طلایی و درخشان که بوی فوق‌العاده‌ای داشت. ✨ میلی از خوشحالی بال درآورد! 🎊
اون روز، میلی نه تنها بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کرد، بلکه فهمید که با شجاعت، فکر کردن و تلاش، می‌تونه به هر چیزی که می‌خواد برسه. و این شد داستان موفقیت میلی کوچولو. 🎉😊
شب بخیر کوچولو شیرین زبون❤