۱۶ پاسخ

جه کار بدی اونم وقتی حامله ای به خانوادش بگو به بچشون بگن تو دوران بارداری این کارا خطرناکه ترسوندن خیلی خطرناکه
بشین خودت بهش بگو حالیش کن قشنگ

بهش بگو ترس خوب نیست ممکنه بترسم کیسه آبم پاره بشه

😐😐😐واااااا چ کاریه
از الان بگم تو باید ۲تا بچه بزرگ کنی😂

آون بدبخت میخواد سرحالت بیاره آمادگی داشته باش نترس

واااای یعنی این مردا ادمو درک نمیکنن تو این وضع ک هیچی.خرابترشم میکنن.اخه یکی نیست ادم گنده بچه شدی

تو هم تلافی کن بترسونش از اون ترس های وحشتناک یا یه بار خودتو بزن به غش بزار زنگ بزنه اورژانس بیاد.

من شوهرم یکی دو بار این کارو کرد یه بار داشت تو راه پله ها جعبه های وسایل هارو جابه جا میکرد منم پا برهنه رفتم رو پله نزدیکش وایستادم لباس بارداری هم تنم بود موهامم باز گذاشتم دستامم رو هوا گرفتم اونم سرش پایین بود سرشو اورد بالا تا منو دید چنان خورد زمین منم تا یک ساعت داشتم میخندیدم😁 چندبار دیگم ترسوندمش دیگه کلا بیخیال شد😂

منو یکبار ترسوند ناخودآگاه دستم رفت سمت سرش و ضربه محکمی زدم گفتم دیوانه شدی ممکنه بچه سقط بشه و فلان که هنوزم که هنوز هست عذاب وجدان داره😂😂

خیلی کار خطرناکی ! جدا از اثراتی که روی بچه داره شنیدم که باعث ماه گرفتگی هم میشه 🥺🥺

یه تیکه طلا بنداز تو آب هم بزن بخور

میخواد مث قبل سر به سرت بذاره راهشو بلد نیست

به خونوادش بگو به پسرشون حالی کنن یعنی چی الان چ وقته شوخیه بارداری خطرناکه برات ترس الکی بخوری

وایییی 🤣😃بهش بگو واسه جنین خوب نیست

برو یه جایی دیگه حالا یا خونه بابات یا یه جا دیگه هر جا که. داری

بفرستش خونه مامانش

چقد مث شوهر من میاد میگه من جن هستم می‌خورمت تا اشک منو در نیاره ول کن نیست

خیلی کارش زشته

خوب چرا اینکارو‌ میکنه ترس خیلی خطر داره مراقب باش منم چند باری بدجوری ترسیدم ولی بازم خطر داره

سوال های مرتبط

ریحان رمانویس ریحان رمانویس قصد بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌⭕️فصل سوم ⭕️
پارت 2 پشت چشمی نازک کردم... که درحالی لباسشو میکند امد نزدیکم... سرشو فرو کرد توی گردنم.. تا میخواستم ازش فاصله بگیریم... که در اتاق با شدت باز شد و امیر ارسلان درحالی که توی اون وضعیت بودیم گفت ــ بابایی چرا هر وقت میای خونه اول با مامان میرین تو اتاق اصلا نمیای پیش من..دیگه دوست ندارم..و با خنده از عامر فاصله گرفتم..و دست به سینه به قهر کردن امیر ارسلان زل زدم...وای خدا این بچه هم میفهمید ما چرا میایم تو اتاق...ای توله سگ...عامر رفت انداختش رو کلوش و شروع کرد به قلقلک دادنش...صدای خنده هاشون اتاقو برداشته بود... ــ هیشش بچه ها خوابن ها..اگه فقط یکیشون بلند بشه بخدا نمیزارم امشب جفتتون بخوابین...باید نگهشون دارین فهمیدن...دوتاشون ساکت شدن...امیر ارسلان رفت تو اتاق خودش تا بخوابه...تا میخواستمبرم از اتاق بیرون یک سر به دوقلو هام بزنم که دستم از پشت کشیده شد...ــ کجا در میری خانومم...کلافه نگاش کردم...عامر بخدا اصلا هوسله ندارم ولم کن...رفتم اتاق بچه ها...بعد از اینکه بهشون شیر دادم..وو..تو جام قلتی زدم...نمیدونم چرا حس میکردم...یکی از قل ها گرسنه شونه...با خوابااودگی ازجام پاشدم و آباژور کنار تخت روشن کردم و از اتاق رفتم بیرون...رفتم تو اتاق بچه ها...رفتم سمت تخت امیر پاشام...که با دیدن جای خالیش...شوکه شدم...یا خدا بچم کو...نگاهی به دور بر انداختم..ولی نبود..نگاهی به تخت دلارامم انداختم..که خواب بود...دوباره با دستو پای لرزون رفتم سمت تختش...خدایا بچم..بچمم دویدم تو حال...چراغو زدم...رفتم اتاق امیر ارسلان...اونم خواب بود...با گریه مثل دیوونه ها توی خونه میدودم...جیغ زدم...عامررر بچمممم..نیست.. قلبم به درد امد...خدایا بچممم