۱۰ پاسخ

خدا رو هزاران بار به خیر گذشت و از این بدتر نشد ، الهی خدا به هممون صبر و تحمل و درایت بده بتونیم بچه های خوبی بزرگ و تربیت کنیم 🤲❤️

منم دقیقا همین اتفاق برا دخترم افتاد با آبجوش پوره سیب‌زمینی از رو کابینت ریخت رو بدنش سطحی بود خداروشکر خیلی خیلی بد سوخت بردم بیمارستان پانسمان کردن تا حالا دو بار دخترم سوخته یکبار دیگه هم با آبجوش شیرخشک خودش دستشو کرد توش تو ماشین بودیم داشتیم می‌رفتیم مسافرت بمیرم برا بچه ها

آره دقیقن منم هرسری خیلی عصبانی میشم از دستش ی چیزیش میشه بعد میشینیم بغلش میکنم گریه میکنیم

الهی بمیرم چی کشیده بچه اون لحظه

فقط میتونم بگم خدا رحم کرده

وقتی یه مادرنمیتونه بچه بیاره غلط می‌کنه بیاره که بزنه به خودمم میگم نه فقط به شما منم امشب اعصابم خورد شد زدمش خیلی محکم ولی گوه بخورم دیگه بزنمش چون یه بچه دیگه هم پنج ساله ازدست دادم

واااای یاااا خدا یا خدا😭خدایا غلططططط کردم دیگه غر نمیزنم حتی اگه ده سالم نخوابم صبوری میکنم خدایا اگه میخوای هر بلایی سر خودم بیار ولی بچم نه وای وای اینطور گفتی حالم بد شد غلط کردم امروز انقدر غر زدم غلط کردم😭

من تابحال غر نزدم فقط به شوهرم غر میزنم که موقعی که دارم کار انجام میدم بیشتر حواسش باشه بنده خدا شوهرمم مثل بچه ها شده از بسکه باهاش بازی میکنه،با اینکه افسردگی بعد زایمان گرفتم ولی همیشه خدارو شکر میکنم پسرم باعث شد من تابحال رو پا وایسم

اخ الهی بمیرمم

الهی بگردم خوب میشه الهی
من وقتی خودم مریضم داغون میشه اخلاقم خودت رو سرزنش نکن و ناشکری هم نکن

سوال های مرتبط

مامان نیکان مامان نیکان ۱۵ ماهگی
بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅