۲ پاسخ

خدارو شکر عزیزم 🙏💗

وای من امروز ی دردی گرفتم باید بشینم ب دخترم فحش بدم😂😂

سوال های مرتبط

مامان نویسنده ام 🧿💎 مامان نویسنده ام 🧿💎 هفته ششم بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌فصل دوم *
پارت 26دستمو گرفتم به کمرم و نشستم روی مبل... با صدای مادرم... نگاهمو دادم بهش... ــ دخترم.. خوبی؟... با درد خفیفی که تو دلم پیچیده بود لبخندی بهش زدم تا خیالش راحت بشه... ــ اره خوبم... نگاهی بهش کردم... همه موهاش ریخته بود... بغضمو قورت دادم... اینجا تحت نظر دکترا بود... خدایش عامر مامانو برده بود تو بهترین دکترا... ولی اوناهم مامانو جوابش کرده بودن...داشت دلم میترکید از غصه.... مامان لخ لخ کنان.. رفت سمت اتاقش... اشاره ای به جملیه مستخدم کردم...تا قرصای مامانو بده.... در باز شد و عامر همراه چند نفر که جعبه بزرگی دستشون بود امدن توی خونه.. که عامر نگاهی به من انداخت و رو به اون مردا گفت..ــ فقط اترك هنا .: کافیه همینجا بزارین....با لبخند امد سمتمو و خم شد.. اول پیشونی منو بوسید که حالم بد شد ازش... مردیکه چندش...بعد خم شد سمت شکم برامده ام... و بوسه ای روش زد... که تکون خورد...باخنده سرشو تکون داد.. و دستشو گذاشت رو شکمم و چشماشو بست... و با هیجان گفت ــ لگد زد دیدی پسرمون لگد زد... با نفرت زل زدم بهش پوزخندی نشست روی لبام... از طرفی عذاب وجدان ولم نمیکرد... کاش میگم تویی که هروز با یک اسباب بازی پسرونه جدید میای خونه و با ذوق و شوق شکمم رو میبوسی.. و قربون صدقه این بچه ای میشی که هیچ از جنس تو نیست... کاش میشد این حرفارو بهش میزدم... ولی ممکن بود دیگه زنده نباشم... چون قطعا سرم روی سینم بود.... نگاهی بهش انداختم... که چجور شکمم رو نوازش میکرد... میشد عشق رو توی تک تک نگاهش دید... ولی... من ازش نفرت داشتم... هم از خودش از هم این بچه..... روزها میگذشت... با سختی با رنج با غصه... هیچ وقت برای تکون خوردناش... ذوق نمیکردم ته دلم خالی نمیشد...