۱۳ پاسخ

هنوز خونه بابامم تا ۴۰ روزش بشه

من که خونه مامانمم هم خودش هم خواهرم پیشمن تا بعد عید همینجام بعدش کم کم میرم خونمون ولی بازم می‌دونم نمیتونم حمومش کنم هروقت خواستم بشورمش باید بیام همینجا البته خونه هامون نزدیکه راحتم

بچه تا چهل روزگی سختی داره. بعد روز به روز نظم پیدا میکنه کاراش

من خونه مامانمم تا دوماه چون همسرم چند روز پیش رفت سرکار تا 20 روز

منم مثل توعستم بذتر همه بچه من از بس رفتن اومدن ویروس هم گرفت شیرخودمم نمیخوره...ولی محبورم یاد بگیرم منم امروز دیگ هیشکی دور وبرم نیس

شما برو خونه مامانت

برعکس من دلم میخواد زود برگردم خونم تنها باشیم سه تایی با شوهر و بچم.
مامانم میگه میام چند روز خونت از الان دارم فکر میکنم چکار کنم هم ناراحت نشه هم بتونم بگم نیاد

من چی
بیست روزگی بچم می‌خوام تک و تنها پاشم ۱۴۰۰ کیلومتر از همه دور بشم تک و تنها بچه بزرگ کنم ب زندگیم برسم

10روز بودم خونه مادرم ولی تقریبا از اول کاراش با خودم بود کم کم عادت میکنی

اصلا بخودت و تواناییت شک نکن اتفاقا بهتر ک تنها شدی اصلا نگران نباش ط میتونی 👌🏻♥️

من ۴ روز پیشم بودن بعد تنها شدم خودم همه کارارو کردم حتی آشپزی و تمیز کاری خونه

من بعد عید قربان می‌خوام برم خونمون من فقط حموم کردنش خیلی میترسم از تنهایی با بچه هم خیلی میترسم سخته میترسم از پیش بر نیام

این حالتت عادیه . انشاءالله درس میشه کم کم عادت میکنی

سوال های مرتبط

مامان فندق 🩷🐣 مامان فندق 🩷🐣 روزهای ابتدایی تولد
یه عالمه زور محکم میکفت سر بچه رو میبینم ساعت شد ۴ یه ماما دیگه و دکتر هم اومدن پیش مامای خودم اونام هی میپرسیدن اسمش چیه و فلان منو سرگرم کنن خلاصه برشم زد و با زور بعدی سرش اومد بیرون و با دوتا زور دیگه بچه رو انداخت روم گفتم چرا گریه نمیکنه بردنش اونور پاهاشو گرفتن بالاو محکم میزدن و سریع دکتر اطفال صدا زدنو گذاشتنش زیر دستگاهی منم فقط میگفتم بگید چشه گفتن خوبه بخاطر این همه دارو اینجپری شده...
یه کوچولو گریه کرد و گفتن خوبه نگران نباش... ماما دوباره اومد جفت رو درورد و کلی شکممو فشار داد. وای از درد اون خیلی بده
ولی شروع کرد بخیه زدن خیلی درد داشت کلی بخیه از داخل خوردم بعد فک کردم تموم شد بیرونو مه بخیه زد دردش خیلی بدتر بود. خدمات اونجا اومد زیر اندازمو‌عوض کرد پتو انداخت روم و یکم جمع و جور کرد بچه رو قد و وزن کرد و مامانم و مادرشوهرم و شوهرم اومدن داخل...
اینو یادم رفت بگم چندباری اجازه دادن شوهرم بیاد منو ببینه و بره.
ماما لباسای بچه رو از مامانم گرفت و براش پوشند اینام کلی خوشحال و رفتن شرینی گرفتن براشون.... حدود ساعت ۶و۷ اومدن مارو بردن بخش مادرشوهرم و شوهرم رفتن و مامانم موند پیشم...
دیشب تا صبح چند باری به بچه شیر دادیم و‌لی دماغش گرفته بود انگار ولی حس میکزدم گرفتگیش یجوریه راحت نمیتونه شیر بخوره دکتر اطفال صبح اومد گفتم اینطوریه گفت یکی دو روز تو دستگاه باشه خوب میشه تنفسش...بچه رو بردن و غم عالم منو گرفت منم تا مرخص بشم ساعت شد ۱۲ ظهر... اونجام گفت دوس داری بمون دوسم داری برو من اومدم خونه یه دوش گرفتم بعدازظهر دوباره رفتیم بخیه هامم امروز خیلی درد میکرد