۵ پاسخ

بچه منم اینطوریه

عین بچه منه.تا دو تا هستیم خوبه امان از روزی ک تو جمع باشیم یا باباش بیاد خونه میشه یه آدم دیگ من آدم بد ک زور میگه گاز میگیره کارایی ک نذاشتم بکنه رو انجام میده اصلا یه وضعی ک گاهی دعوا میندازه بین منو شوهرم...الان تاپیک نوشتم در این مورد منم

پسر من توخونه تنهاهم باشه حرف کوش نمیده ،چ برسه یکی بیاد فقط از باباش حساب میبره متاسفانه
امروزم کلی با پسرم دادو بیداد کردم
امروز از صیح ترکوند منو هرچقد گفتم اسباب بازیاتو جمع کن بهت جایزه بدم یا ببرمت پارک آخر جمع نکرد ک نکرد بلکه هزار تا کار رو سرم ریخت
منم اسباب بازیاشو همشو جمع کردم چندتا دونه ماشین کوچیک گذاشتم گفتم تا یاد نگیری خودت وسایلاتو جمع کنی از اسباب بازی و پارک خبری نیست

دختر بزرگم ۷سالشه یکیو دیدنی جوگیر میشه ن من ن باباشو محل نمیده
شما از ۳ساله چ توقعی داری

هنوز خیلی کوچولوعه سخت نگیر عزیزم♥️

سوال های مرتبط

مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
خواهرام دورم بودن یکی غذا می پخت یکی حمومم میکرد یکی خونه تمیز میکرد ولی من دلم تنهایی میخواست میرفتم دستشویی اونجا بیصدا اشک میریختم من حتی خجالت می‌کشیدم جلوی کسی گریه کنم تو دستشویی انقد خودمو چنگ میزدم گریه میکردم التماس میکردم خدایا من فقط یه بار می‌خوام دخترمو بغل کنم خدایا من بچمو می‌خوام نصف شبا بیدار میشدم تا خود صبح دعای الهی عظم البلا رو می‌خوندم و اشک میریختم هر وقت گوشی زنگ میخورد من فک میکردم از بیمارستان هست و خبر بدی دارن تا مرز مردن پیش میرفتم،دو روز بعدش رفتم اردبیل دیدن دخترم بخش nicu بستری بود و کلی دستگاه بهش وصل بود از لحظه ای که رفتم گریه کردم حتی اشکام اجازه نداد صورتشو خوب ببینم با دلی شکسته برگشتیم خونه نه غذا می‌خوردم نه روحیه ی خوبی داشتم روز پنجم که برام قد پنجاه سال گذشت زنگ زدن شیر بدوش بیار نمی‌دونید با چه ذوقی راه افتادیم تا رسیدیم اونجا گفتن وضعیت اکسیژنش پایدار نیست دوباره به دستگاه وصل شد و نمیشه فعلا شیر داد خدایا من طاقت این حرف رو نداشتم انقد گریه کردم به زور منو بردن خونه ی خواهرم شوهرم برگشت من موندم اونجا تا هر موقع شیر خواستن زود ببرم هر صب میرفتم بیمارستان تا از دکترش حالشو بپرسم از وقتی وارد بخش میشدم زیارت عاشورا می‌خوندم و اشک میریختم جو اونجا یه جوری بود که ناخودآگاه فکرای منفی میومد سراغت اون روزا بزرگترین آرزوم بغل کردن دخترم بود💔