۱۰ پاسخ

اولین بار میبینمش

من دوران باردرری پیش این خانم دکتر میرفتم عالییی

من دکترم حکیمه ریاحی بود خیلی خوبه مهربون هستش

واقعا دکتر خوبیه دکتر هردوتا بچم خودش بوده اولی سال ۹۰دومی هم ۴۰۲ من از نامزدی پیشش نیرفتم تقریبا سال ۸۶ دخترعموم الان ۲۱سالش ایشون دکترش بود من که خیلی قبولش دارم

اااااا وای گذر زمان چقد چهره ادمو عوض میکنه.من نامزد بودم میرفتم پیشش البته فک کنم سمت ایستگاه محموداباد مطب داشتن اون موقع ماما بود ی جورایی🤔 البته اگه اشتباه نکرده باشم

از قیافش هم مشخصه مهربونیش و روی بازش

چقد دکتر لاغر شد من چند سال پیش رفتم پیشش خیلی چاق بود

یکم شبیه دکتر توحیدآملیه

انشالله سومی هم خانم دکتر برات دنیا میاره تا از دلتنگی در بیای قشنگم😍🤭😁

😍😍😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
سایه ای روی دیوار

شب بارانی بود. صدای قطره‌ها مثل طبل روی سقف حلبی می‌کوبید و اتاق کوچک لیلا را پر از دلشوره می‌کرد. او کنار پنجره نشسته بود، دفترچه‌ی آبی در دست. در تاریکی، کلماتش با لرزش دست نوشته می‌شدند:
«این دیوارها نفس مرا گرفته‌اند. اما در دل من، پرنده‌ای هست که نمی‌خواهد بمیرد. فقط می‌خواهم روزی کسی قصه‌ی من را بخواند.»
در همان لحظه، صدای پای برادرانش از حیاط بلند شد. لیلا سریع دفترچه را بست و زیر بالشت پنهان کرد. در باز شد و مادر با چهره‌ای نگران وارد شد.
مادر: «لیلا... باز نشستی پای پنجره؟ صدای بارون خسته‌ت نمی‌کنه؟»
لیلا آهسته گفت: «بارون به من آرامش می‌ده. تنها چیزیه که با من حرف می‌زنه.»
مادر با ترس گفت: «دخترم... کمتر حرف بزن. کمتر بیرون برو. مردم چشم دارن، گوش دارن... یه نگاهشون کافیه که ما رو نابود کنه.»
لیلا با بغض گفت: «مامان... مگه زندگی کردن جرمه؟ مگه خواستنِ آزادی گناهه؟»
مادر لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی زمین افتاد. جواب نداد. تنها آه کشید و از اتاق بیرون رفت.
لیلا سرش را روی شیشه گذاشت و زیر لب گفت: «سکوت شما، از همه‌چیز ترسناک‌تره... کاش بجای سکوت حمایت میکردی»

ادامه در کامنت