۸ پاسخ

وااای حرف دل منو زدی 😪😭😭

تا چهار سالگی دیگه قشنگ آروم میشن پنج سال به بعد هم که می‌ره پیش دبستانی دلت واسه کوچیکیاش تنگ میشه بخصوص اگه دختر باشه که اصلا دلت میخاد برگردی دوران شلوغی و الانش پسر تجربه ش فعلا تا دوسالگیه این از من که بچه هام خییییللییی شلوغ هستن حتی واسه دوران شیردهی که شبا بیدار میشدم تنگ شده زود الان از وقتی از شیر گرفتم انگار همه رو مثل من میبینن قشنگ با همه می‌ره بیرون وابستگی چندانی نداره دلم واسه روزایی که انگار تو دنیا فقط منو داشت تنگ شده اینکه بچسبه بهم و منم تنگ تو آغوشش می‌گرفتم خوشحال میشد الان بیشتر دلش بازی میخاد تا منو😟🥴

اگه بخوای از راحتی خواب و نق زدن بگم دوساله
پسر بزرگم چهار سالشه دیگه دوساله شد از شیر و پوشک گرفتم شبا تا صبح میخوابید و اذیتی نداشت
که دوباره دومیو حامله شدم و الان یک سال و دوماهشه و صبح تا شب شب تا صبح نق میزنه و چسبیده بهم😐😑 منتظرم چهارماه دیگه از شیر بگیرمش بلکه یکم آروم شه

وای دقیقا منم همینم همش نق میزنه همش بغل حالا من شاغلم هستم از سرکارمیام شروع میکنه به نق زد و دنبالم افتادن یه دستشویی نمیتونم برم به خدا شام و نعارم نمیتونم بخورم انقدر لاغر شدم منم منتظرم این دوران بگذره و یکم بزرگتر بشع

تجربه منو بخوای پسر بزرگم رو از شیر که گرفتم کمتر میومد سمتم بازی میکرد همیشه خودش از پوشکم گرفتم فقط میرفت دسشویی میرفتم میشستمش و غذاشو میدادم سختی دیگه نداشت بقیه روز خودشو سرگرم میکرد

منم میخوام بدونم واقعا بزرگتر میشن داره مشکلاتشون بزرگتر میشه فک نکنم تمومی داشته باشه حالا حالاها

ببین یه چیز بهت میگم و تمام،من پسر بزرگم داره میشه هشت سالش کارش برای من بیشتر از این پسر کوچیکمه🫣بچه هر چقدر بزرگتر میشه سخت تر هم میشه

خودتو به عنوان دختر مادرت، زحمتا و دغدغه هات واسه مادرت تمون شده؟؟
حالا علاوه بر خودت مشکلات بچت هم ذهنشو مشغول کرده
پس بدون هیچوقت تمومی نداره

سوال های مرتبط

مامان جوجه طلائی👼🏻🩵 مامان جوجه طلائی👼🏻🩵 ۱۳ ماهگی
یه درد و دل مادرانه ❤️دلم خیییلی برای بچه م میسوزه😞برای خودمم همینطور . هرکاری از دستم بر میاد براش میکنم گاهی همش تو بغلم نگهش میدارم که مبادا بذارم زمین گریه ش در بیاد. دوماهه همسرم رو ندیدم و با پسرم تو خونه تنهاییم ، غذا نمیتونم بپزم ،فقط چیزای دم دستی و ساده که چی؟؟ که فقط پسرم گریه نکنه، نق هاش ادامه دار نشه ، تمام روزو فقط باهاش سروکله بزنم . روزا رو که با فروپاشی روزانه به شب میرسونم میشینم همش گریه میکنم. اینم اضافه کنم من اصلا نه بچه مو دعوا میکنم نه میزنمش(خدا نکنه بزنم). فقط میریزم تو خودم ، نفس عمیق میکشم، دندونامو فشار میدم از حرص و خیییلی دیگه طاقت نیارم فقط با صدای بلند میگم«خدایااااااا😭😭» که همینم پسرم چون میترسه گریه میکنه 😞 بعدم همش عذاب وجدان شدید دارم و حس میکنم بدترین مادر روی زمینم یا حس میکنم از پسش برنیومدم . تصمیم گرفتم خونه نشین بشم و جایی نرم بسکی میگن بچه تو پررو کردی از بس دعواش نمیکنی ماهم بچه بزرگ کردیم دعوا میکردیم که پررو و شیطون نشن و... 😞 نمیدونم چی درسته چی غلطه . اینارم فقط نوشتم تخلیه بشم و به یادگار اینجا بمونه . جمعه ۱۶ خرداد ۱۴۰۴