سلام دوستان ، من چند وقته از چندتا تجربه بنویسم ولی واقعا وقت نمیکنم اینقدر که مشغله دارم با اینکه شاغل نیستم و خونه دارم ولی شوهرم دیروقت از سر کار میاد و من خیلی دست تنهام و هیچ کس کمک من نیست ، خب بگذریم حالا میخوام درباره افتادن دخترم بگم !
یه شب دخترم روی میز جلو مبلی بازی میکرد نفهمیدم چی شد که قل خورد و افتاد روی زمین و سرش خورد به سرامیک و خیلی گریه کرد ، دیگه شب خوابید و صبح بیدار شد دیدم چشمهاش پف کرده ولی تا شب خوب شدن ، باز سه هفته بعد جمعه رفته بودیم بیرون که وقتی برگشتیم دیدم کل آشپزخونه رو آب برداشته و آب قطع کن لباسشویی خراب شده و لباسشویی پر آب شده و ریخته بیرون ، دیگه تصمیم گرفتم هر وقت ساعات طولانی برم بیرون ، آب رو ببندم ، خلاصه فرش رو جمع کردم و مشغول طی زدن بودم که دخترم با دو اومد تو آشپزخونه و سر خورد و با پشت سر خورد زمین ولی سرش چیزی نشد ، فرداش که از خواب بیدار شد دیدم چشمهاش پف کرده ، بعد اینجا فهمیدم که پف کردن چشم ناشی از ضربه سر هست ،، ظهر هم شروع به استفراغ کرد ، بردم سی تی اسکن که خوشبختانه مشکلی نبود و داروی تهوع بهش دادن ،که خدارو شکر خوب شد ، خواستم بگم اتفاق یه لحظه میوفته وقتی زمین خیسه حتما حتما از ورود کوچولوهاتون جلوگیری کنید

تصویر
۷ پاسخ

آره بچه ها خیلی بلا سرشون میاد فقط خدا خودش مراقب باشه

سلام عزیزم، بلا بدور، اره من بااینکه خیلی مراقبم باز پیش میاد چند شب پیش مهمون داشتیم بچشون شیطون بود بسرعت میدوید خوردن بهم دیگه جوری ما گفتیم سر پسرم ترکید نفسمون رفت مامانم بغلش کرد برد دست و صورتشو بشوره دیدم دستاوصورت مامانم پر خون شد فک میکردیم خون دماغ یا شکستی از سرشه یهو دیدیم دستشه تمام وجودمون داشت میلرزید، خدا بچهامون از هر شری حفظ کنه 🙂

تصویر

حادثه پیش میاد طوری که اصلا متوجه نمیشی،بچه های ما داشتن بازی میکردن که سر برادرزاده خورد به بینی دخترم و بینی پرنسسم شکست ،نمیشه جلو حادثه های پیش بینی نشده رو گرفت متاسفانه،

البته ادامه بگم شوهرم خونه بود . دونفری بودیم مشغول کارای خونه بعدش بگم اول فک کردیم شاید افتاده زمین خون دماغ چون قطره ها خون رو آشپزخونه رو فرش ها بود بچه جیغ جیغ من اول بغلش کردم سرش نگاه میکردم بعد وحشتناک بود وقتی دیدم انگشتش نیست قلبم در اومد انگار داشتم سکته میکردم شوهرم خیلی قوی گفت وقتش نیست فقط انگشت بردار فرار کن وقتش نیست گریه زاری سکته کردنت فرار کن نجاتش بدیم . شوهر قوی لازمه زندگی واقعا وگرنه من تا سال سگ تو اون صحنه شوک وارد می‌شد بهم تکون نمیخوردم

عزیزم اتفاق رخ میده مخصوصا کودکان اول مادران اول من گازم دربش شیشه است دخترم ۶ ماه بود از دیوار می‌گرفت راه می‌رفت از در شیشه گاز گرفت درب چپ شد روش انگشت دخترم قطع شد من تو اون لحظه فوری لباسم پوشیدم انگشت دخترم چسبونم رو دستش دل جرات جمع کردم فقط شوهرم خونه بود خدا رحم کرد با ماشین بردیم بیمارستان بچه ۶ ماه نمیتونستن بیهوش کنن احتمال فوت بود نکردن فقط با چشم باز سرپایی انگشت دکترا با کلی بدبختی بخیه زدن فرض کن بچه ۶ ماه یک کوچولو انگشت داره دست دکتر دردنکنه خدا خیرش بده دست دخترم بخیه زد درسته ردش مونده رد بخیه ها هست تا بزرگسالی هست ولی خدا بهم رحم کرد که فوری رسیدم بیمارستان بخیه زدن چسبید گرفت اگه نمی‌گرفت من تا عمر داشتم عذاب وجدان میگرفتم اتفاق همیشه رخ میده

خداروشکر بخیر گذشت انشاءالله تنش همیشه سلامت باشه

این عکس کله ی کوچولوش هست 🥲

تصویر

سوال های مرتبط

مامان پرهام مامان پرهام ۳ سالگی
سلام دوستان.
پسرم ۳سالشه.
دیشب گلاب به روتون یک عااالمه بالا آورد. حالا با اینکه این همه بالا آورده ، دیشب قبل خواب می‌گفت دلم درد می‌کنه. هی با گریه بیدار میشه و میگه دلم دلم.
میگم که بنظرتون چیکار کنم؟ چی بهش بدم؟

چون ۲روزی هست که گهگاهی میگه دلم درد می‌کنه لیست غذاهایی که طی دیروز خورده رو میگم برای شما هم تجربه بشه👇

صبح جمعه صبحانه رو چند لقمه نون ساندویچی بهش دادم با حلوا ارده (چون نون تازه نداشتیم)
قبل از ناهار هندوانه خورد (برای اولین بار امسال)
ناهار خونه مامانم زرشک پلو با مرغ بود، که اونجا هم برنج کم خورد ، بیشتر ته دیگ خورد.
شام : از همون برنج ها ناهار گرم کردم بخوره ، دیدم خیلی کم خورد رفتم براش تخم مرغ نیمرو کردم، با نون ساندویچی و بخاطر سس چند لقمه خورد. دوغ هم زیاد خورد هم وسط غذا ، هم آخرش.

بعد دیشب از صبح تا شب شکمش هم کار نکرد.

این روزها پارک هم زیاد رفته، ممکنه دست کثیف تو دهنش کرده باشه. نکنه ویروس گرفته باشه؟

حالا من میگم دیشب که اون همه بالا آورده ، چرا دلدردش خوب نشده ؟ چی بهش بدم امروز؟
(به جز آب جوش نبات و عرق نعناع.
ناهار هم برم یک ماش پلو ساده براش بذارم.)
مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.