۱۱ پاسخ

نمی‌دونم 😔.دخترم کلی شیطنت میکرد و خودشو شیرین میکرد ولی اون خیلی عادی بود .

خیلی سخت میگیری الان تواین روزاهمه هزاران دغدغه دارن که گاهی حوصله بچه خودشونم ندارن انتطارنداشته باش حتی ازخودت چون گاهی خودتم بی حوصله میشی

چ ربطی داره
هرکی ی اخلاقی داره و بابچه هاخونیگیره یاارتباط خوب وبد داره بابچه

من درک نمیکنم حقیقتا این رفتارارو چون پسرم تو هرجایی و هر طرف خانواده ها میرم خیلی دوسش دارن و مورد توجه هست

باز خوبه تصویری میبینه بچه رو من سه تاشو دارم تو ی شهر هم هستیم ولی اصلا نه زنگ میزنه نه میاد ببینه نه تنها خواهرشوهر، مادرشوهر هم همینطور ولی من اصلا برام مهم نیست تو هم نباشه

خواهر شوهرت کجا زندگی می کنه که یکساله ندیده بچه رو؟

منم دقیقا مثل توام واقعا میریزم بهم

شاید.....

حتما ی مشکلی داشته دل و دماغ نداشته سخت نگیر

والا من تولد نگرفتم جنگ شدش بعدش خواهرشوهرم یکبار نیومد سر بزنه عروس خاله شوهرم واسه پسرم کیک خرید آورد کادو

زیاد ناراحت نباش عزیزم شاید اخلاقش اینجوریه

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟