همراهی کنه...... خواهرم که اومد همراه میلاد و خواهرم از خونه رفتیم بیرون...... تا رفتیم سمت ماشین ، دیدم بابای میلاد پشت فرمونه ...... تعجب کردم که میلاد گفت: همراه بابا میریم......
نتونستم حرفی بزنم چون میدونستیم که بابای میلاد یه مرد خیلی پولدار و خسیسی هست، که هیچ آزادی رو برای دخترا صلاح نمیدونه... کلا با همه چی مخالف بود و تو همه چی دخالت میکرد و دوست داشت همه جا حضور داشته باشه........
منو خواهرم صندلی عقب نشستیم و میلاد هم جلو ،اصلا ذوقی نداشتم........
رسیدیم بازار .....دومین طلافروشی من از یه حلقه خوشم اومد و انتخابش کردم، اما باباش کلی آبروریزی کرد و گفت پول به حلقه ی طلا دادن اشتباهه.... به وسایل دیگه هم فکر کنید.....
وقتی دیدم تو طلافروشی دارم سکه ی یه پول میشم اومدم بیرون و به میلاد گفتم : اصلا حلقه نمیخواهم
میلاد :گفت حالا بخاطر بابا بیا دو تا حلقه ی نقره بگیریم و به همه میگیم طلای سفیده..... تو که با تجملات مخالف بودی......
مجبور شدم و دو تا حلقه ی نقره گرفتیم و بعد رفتیم سراغ لباس و غيره......
بدون اینکه برام مهم باشه خرید کردیم..... یه لباس قرمز هم برای مراسم گرفتیم و برگشتیم خونه....
دو روز بعدش قرار مراسم داشتیم که پدرشوهرم اصرار کرد باید مراسم خونه ی اونا باشه...... از اونجایی که همه میدونستند حرف حرف خودشه قبول کردیم و رفتیم. اونجا..... یکی از اقوام میلاد ارایشگر بود و قرار شد منو داخل یکی از اتاقها ارایش کنه...... انگار اصلا وارد نبود چون
بقدری بد ارایشم کرده بود که الان هم یادم میفته خنده ام
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.