#داستان_زندگی

#ازدواج_اجباری
#قسمت_دوم



از شانس بد یا خوب من همون هفته یه خواستگار برام اومد.....قبل از اینکه رسما خواستگاری بیان طی پیغامی :گفتم شرط من برای ازدواج دانشگاه رفتنمه ....
اون پسر هم قبول کرده و گفت من مشکلی با درسش ندارم و حتی کمکش هم میکنم تا بتونه موفق بشه... با این حرف خواستگار جواب مثبت رو دادم و اومدند خواستگاری ....... تو مراسم خواستگاری نوبت به این رسید که باهم صحبت کنیم....
رفتیم اتاق، من که اونجا میلاد بهم گفت برای خوشبختی تو هر کاری میکنم چون فکر نمیکردم به من جواب مثبت بدى....
از این حرفش تا حدودی خوشحال شدم و رضایتمو به بقیه اعلام کردم.
همون شب سر مسئله‌ی مهریه خانواده‌ها کلی باهم بحث کردند تا بالاخره به نتیجه رسیدند.........
فردا رفتیم آزمایش خون....جوابش که مثبت شد خانواده ها گفتند بهتره بهم محرم بشید تا وقت عروسی برسه
قرار شد جشنی بگیرند و عقد کنیم من به میلاد :گفتم اصلا جشن و شلوغی رو دوست
ندارم ،یه مهمونی خودمونی بگیریم.... کافیه......
میلاد گفت: نه... باید جشن مفصلی بگیریم.......منو تو آرزو داریم......
گفتم :اصلا نیازی به جشن نیست خب.... من عروسم و دوست ندارم جشنمون مفصل باشه......
میلاد اصلا به حرف من توجهی نکرد و زیر بار نرفت و روز جشن و تعیین و مهمونا دعوت شدند......
قبل از جشن یه روز عصر میلاد اومد خونمون و از بابا اجازه گرفت تا باهم بریم بازار و وسایل مورد نیاز رو خریداری کنیم......
بابا گفت:باشه!! اجازه بده خواهر بزرگترش بیاد و باهم برید...
بابا زنگ زد به خواهرم و ازش خواست منو

۱ پاسخ

همراهی کنه...... خواهرم که اومد همراه میلاد و خواهرم از خونه رفتیم بیرون...... تا رفتیم سمت ماشین ، دیدم بابای میلاد پشت فرمونه ...... تعجب کردم که میلاد گفت: همراه بابا میریم......
نتونستم حرفی بزنم چون میدونستیم که بابای میلاد یه مرد خیلی پولدار و خسیسی هست، که هیچ آزادی رو برای دخترا صلاح نمیدونه... کلا با همه چی مخالف بود و تو همه چی دخالت میکرد و دوست داشت همه جا حضور داشته باشه........
منو خواهرم صندلی عقب نشستیم و میلاد هم جلو ،اصلا ذوقی نداشتم........
رسیدیم بازار .....دومین طلافروشی من از یه حلقه خوشم اومد و انتخابش کردم، اما باباش کلی آبروریزی کرد و گفت پول به حلقه ی طلا دادن اشتباهه.... به وسایل دیگه هم فکر کنید.....
وقتی دیدم تو طلافروشی دارم سکه ی یه پول میشم اومدم بیرون و به میلاد گفتم : اصلا حلقه نمیخواهم
میلاد :گفت حالا بخاطر بابا بیا دو تا حلقه ی نقره بگیریم و به همه میگیم طلای سفیده..... تو که با تجملات مخالف بودی......
مجبور شدم و دو تا حلقه ی نقره گرفتیم و بعد رفتیم سراغ لباس و غيره......
بدون اینکه برام مهم باشه خرید کردیم..... یه لباس قرمز هم برای مراسم گرفتیم و برگشتیم خونه....
دو روز بعدش قرار مراسم داشتیم که پدرشوهرم اصرار کرد باید مراسم خونه ی اونا باشه...... از اونجایی که همه میدونستند حرف حرف خودشه قبول کردیم و رفتیم. اونجا..... یکی از اقوام میلاد ارایشگر بود و قرار شد منو داخل یکی از اتاقها ارایش کنه...... انگار اصلا وارد نبود چون
بقدری بد ارایشم کرده بود که الان هم یادم میفته خنده ام

سوال های مرتبط