۱۱ پاسخ

بعد از حموم موهاشو سشوار میکشم که لخت وایسن😍😂اینجا هنوز سشوار نزده بودم واسه ش

تصویر

ای جونم
خدا بهت ببخشدش
خیرشو ببینی❤️🧿

آخ چقدر کیف میکنم با نوشته هات
چقدر دلی می‌نویسی 🥹
خدا حفظش کنه جوجه خوشگله رو🥰🥰🥰

خدا حفظش کنه گل پسر رو🥰

ای جونممم😍
عسلمممم❤🚗❤🚗

خداااا قربونش 😍😍

انگار استخر بوده انقد کف پاش چروک شده مادررررر🫠🫠😍😍😍

اره واقعا عشق مادر به فرزند یه چیز دیگست🥹😍
قربون قیافشششش عسل خاله🤤

چند ساعت گذاشتیش تو اب بچه چورک شده پوستش عزیزمممممممممم😘😘😘😘🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩عین دهه شصتی ها بردیش حمام😂❤️😘

خدا برات حفظش کنه الهی😍😍😍

اوخداااااااااا🧿🥹😍

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه امشب 👼🌛
روزی روزگاری نی‌نی کوچولو بود که توی یه گهواره‌ی نرم و گرم دراز کشیده بود. اسمش بود ستاره. ستاره چشم‌های کنجکاوش رو باز و بسته می‌کرد و به سقف بالای سرش نگاه می‌کرد.
مامان ستاره با یه لبخند مهربون اومد کنار گهواره‌ش. یه لالایی آروم خوند: “بخواب ستاره‌ی کوچولوی من، بخواب، بخواب…”
وقتی مامان لالایی می‌خوند، یه نور ملایم از پنجره می‌تابید و روی صورت ستاره می‌افتاد. ستاره انگار که می‌خواست بخنده، یه لبخند کوچولو زد.
یهو یه فرشته‌ی کوچولو از توی آسمون اومد پایین و کنار گهواره‌ی ستاره نشست. فرشته بال‌های نقره‌ای داشت و یه چوب جادویی کوچولو توی دستش بود. چوب جادویی رو آروم تکون داد و یه عالمه ستاره‌ی ریز و درخشان دور گهواره‌ی ستاره شروع به رقصیدن کردن. ستاره با چشم‌های گرد شده نگاهشون می‌کرد.
فرشته یه نفس عمیق کشید و یه بوی خوش گل یاس توی اتاق پیچید. بعد آروم روی پیشونی ستاره رو بوسید و گفت: “ستاره‌ی قشنگ من، حالا وقت خوابه.”
ستاره کم‌کم پلک‌هاش سنگین شد. صدای لالایی مامانش و رقص ستاره‌های نقره‌ای فرشته، اون رو به سرزمین رویاها برد. توی خواب، ستاره می‌تونست با فرشته‌های مهربون بازی کنه و توی آسمون پرواز کنه.
شب بخیر ستاره‌ی کوچولو… بخواب… بخواب… 🌙
مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 ۱۰ ماهگی
هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه‌ی نی‌نی و ناخن‌خور کوچولو

روزی روزگاری، یه پسر کوچولویی بود به اسم نی‌نی. نی‌نی خیلی مهربون و بازیگوش بود، اما یه عادت بد داشت...
اون همیشه ناخن‌هاشو می‌جوید!

مامانش هر روز بهش می‌گفت:
«عزیز دلم، ناخن‌هات رو نخور، می‌ری تو دل نی‌نی‌میکروب‌ها!»

ولی نی‌نی بدون اینکه بفهمه، وقتی فکر می‌کرد یا حوصله‌اش سر می‌رفت، ناخن‌شو می‌ذاشت تو دهنش.

تا اینکه یه شب، وقتی خواب بود، یه صدای ریز از روی انگشتش شنید:
«هی نی‌نی! من ناخن‌خورم، کوچولوی ناخن‌خورها! اومدم تو رو نجات بدم!»

نی‌نی با تعجب گفت: «تو کی هستی؟!»
ناخن‌خور کوچولو گفت:
«من وقتی بچه‌ها ناخن‌هاشون رو می‌خورن، میام و کمکشون می‌کنم که یاد بگیرن چطور این عادت رو کنار بذارن!»

اون شب، نی‌نی و ناخن‌خور کوچولو با هم برنامه ساختن:
هر بار که نی‌نی می‌خواست ناخن بخوره، دستشو بالا می‌برد و می‌گفت:
«نه! من قهرمانم، ناخن نمی‌خورم!»

و هر بار که یه روز کامل ناخن نمی‌خورد، ناخن‌خور کوچولو براش یه ستاره‌ی جادویی می‌آورد!

بعد از چند هفته، نی‌نی قهرمان شد... دیگه ناخن نمی‌خورد، و کلی ستاره‌ی درخشان داشت که بهش یادآوری می‌کرد:
هر وقت بخوای، می‌تونی قوی باشی!
شب بخیر نی نی کوچولو👼🌙🌛
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۰ ماهگی
نیمه شبه...
اناهیتا بعد از کلی بازی و شیطونی و یه حموم حسابی که خیلیم توو وانِ آب و کف بهش خوش گذشته، الان معصومانه کنارم خوابیده..
باباشم بعد از دیدن یه فیلم سینمایی دو نفره کنار دوست‌دختر قدیمیش (مامان آنی) و به این خاطر که اینروزا اصلا نمیتونه با سروصدای دخترکمون تمرکز کنه و به کارش برسه، رفته توو اتاقش تا شاید یکم از کارای عقب افتادشو انجام بده..
بعد از یک روزِ پرهیاهو، دو ساعتی میشه که یکم اروم گرفتم و دراز کشیدم..
هر شب بعد از خوابیدن اناهیتا انگار تازه یادِ گلار میفتم..
همون دختری که برای تک تک ثانیه‌های زندگیش برنامه و هدف داشت..
برای صبح تا شب و روز به روزِ هر ماه برنامه مینوشت و گام به گام به طرف پیشرفت حرکت میکرد..
حتی خواب و کتاب خوندن و تایم بیداری اون دختر ساعت مشخص داشت!
ولی حالا چی ... :)
همه چیز شده اناهیتا..
همه کسمم شده اناهیتا..
اگر صداشو نشنوم یا صورتش جلوی چشمام نباشه مدام مضطربم..
شده یه تیکه از وجود من و باباش..
انگار هیچ مَنی یا بهتره بگم هیچ مایی قبل از اناهیتا وجود نداشته و زندگی نکرده!
انگار با تولد ِ اناهیتا ما هم از نو زاده شدیم!
یه مادر سرسخت و احساسی
یه پدر حساس و مهربون و دلسوز
باورم نمیشه که چقدر یه ادم میتونست جای منو توو قلب بنیامین بگیره و پر کنه..
حتی حاضر نیس در حد چند دقیقه از دخترش دل بکَنه.. همه برنامه ها و کاراشو طوری میچینه که ما مجبور نباشیم تنهایی جایی بریم و حتما خودشم باید همراهمون باشه چون بقول خودش صدای اناهیتا مدام توو گوششه :))
البته که کاملاً بهش حق میدم :)
پدرِ یک فرشته بودن این مشکلاتو هم با خودش داره ؛)
خلاصه که معنای زندگیمون خلاصه شده توو یک کلمه
"آناهیتا"
و چقدر خوبه زندگی کردن با چنین معنایی :)
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۰ ماهگی
بیاین براتون از یه معجزه حرف بزنم شاید بدردتون بخوره

معجزه‌ی روال روزانه!
دیدین بعضی بچه‌ها چقدر خوب و راحت و به موقع می‌خوابن؟ صبح‌ها سرحال و شاد از خواب بیدار میشن و در طول روز هم مثل یه فرشته کوچولو رفتار میکنن؟ مامان باباشونم با این وضعیت خیلی از بچه دار شدن راضی و خوشحالن و روزا و لحظه‌های خوبی رو کنار وروجکشون سپری میکنن!
خب بذارید بهتون بگم که احتمالاً معجزه روال روزانه پشت این ماجراس

روال روزانه به این معنا که زندگی کودکتون هرروز دارای برنامه منظم و پیش بینی شدس و مثل یه اهنگ تکراری اما دلنشین، به زندگی کودک نظم میبخشه
روانشناسا تأکید دارن که بچه هایی که توو محیط‌های دارای ثبات و پیش بینی‌پذیری بزرگ میشن و زندگی میکنن، کمتر به اضطراب دچار میشن! در حقیقت همه حرفشون اینه که وقتی یه کودک بدونه چه اتفاقی در انتظارشه، ذهنش ارومتر و اماده‌تره!
درست کردن یه برنامه منظم برای زندگی‌ و خواب یه کودک مثل کاشتن درخته!
در ابتدا شاید کار سختی بنظر برسه اما با رشد این درخت، شما مزه میوه‌های شیرینِ ارامش و شادی و رشد سالم را خواهید چشید :)

دخترک من اما چند روزیه که بخاطر دندوناش یکم از روال روزانه‌اش دراومده و اذیت شده..
البته ساعت خوابش هنوز منظمه ولی وقتی بیداره بدون من بازی نمیکنه و مثل قبل حوصله نداره..
کاش میشد این تغییرات بدنی‌شون رو هم یجوری مدیریت کرد که کمتر اذیت بشن🥹
اخ که چقدر توو این چند روز به فروپاشی روحی و روانی نزدیک شدم و چقددددر از خودم راضیم که تونستم خودمو کنترل کنم و خشم و خستگیمو سر کوچولوی دلبندم خالی نکنم :)

عکس مربوط به کیک تولد بنیامین جونه که لحظه به لحظه‌ درست کردنش اناهیتا یا بغلم بود یا خواب بود یا به پاهام چسبیده بود و دلش میخواست بغلش کنم ؛)