هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖

تصویر
۸ پاسخ

روزش مبارک عزیزم

روزش مبارکههه🤩

روزش مبارک عزیزم❤️🌸.

چه قشنگ نوشتی خدا برات نگهش داره عزیزم

روزت مبارک گل دختر🥰😍

ای جانم مبارکه🩷😍

ای جونم روزش مبارک خدا برات حفظش کنه😍❤️

چقدر متنت قشنگ بود 🥲❤️🫠خدا برات نگهش داره عزیزم

سوال های مرتبط

مامان 👶🏻آراد🫀 مامان 👶🏻آراد🫀 ۱۲ ماهگی
خیلی دلم میخواست بدونم مادرشدن یعنی چی؟مادری کردن یعنی چی؟مادر کسی بودن یعنی چی؟
کی فهمیدم؟
وقتی اولین بار فهمیدم توی دلم جوونه زدی🌱
وقتی اولین بار صدای تپش های قلب کوچیکتو شنیدم🫀
وقتی اولین بار حرکت های آرومتو تو دلم حس کردم🤰🏻
وقتی اولین بار تو اتاق عمل سرد و بی روح صورت ماهتو دیدم✨️
وقتی که اولین بار بهت شیر دادم و وجودم پر از آرامش شد از بغل کردنت🤱🏻
وقتی که سوزن های آزمایشگاه توی پوست نیلوفریت فرو میرفت و من طاقت دیدن اشکات و نداشتم🥺
وقتی که برات لالایی میخونم و تو خوابت میبره🤍
وقتی که اولین قاشق غذا رو دهنت گذاشتم و از ذوق تو ذوق کردم😍
وقتی که اولین بار غلت زدی،وقتیکه اولین بار سینه خیز رفتی وقتیکه اولین بار چهار دست و پا رفتی،دست زدی،خندیدی و....
و در نهایت وقتی که اولین بار دو روز پیش گفتی "ماما" و من حس کردم پروانه ها تو قلبم بال بال میزنن✨️🦋

عزیز پسرم؛
چه خوب که مامانت شدم🤍✨️
روزتون مبارک مامانای عزیز❤️🫂
مامان آوینا مامان آوینا ۷ ماهگی
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۲ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده