۱۷ پاسخ

منم از همون اول به دلم افتاده بود پسره

منم از اول
از خدا دختر میخواستم
چون خودم خواهر نداشتم .

منم از اول همه گفتن پسره چون میگفتن سرحال بنظرمیای چهرم شاداب شده بود
منم خودم میدونستم ک ۹۹درصد پسرمیارم
چون برادرشوهرم بچه اولش پسره، مامان منم سه تا پسر آورده، ژنمون از دوطرف پسرزا هست

من مطمعن بودم دخترع همه علائم دخترم داشتم انتی هم گف دختره،بعدشوهرم که بشددت پسردوست داشت خیلی دلموشکست خیلیی ها خودمم عاشق دختربودم هرشب خواب دخترمیدیدم ولی به خداگفتم بخاطرارامش زندگیم پسربهم بده نذرمیکنم اسم شوبزارم محمد انومالی که رفتم گف پسره وپسرشدقربون خدابشم🥲🥲🥲♥️

من ازروز اول میدونستم پسره

من حس میکنم پسره خوابم دیدم رفتم سنو گفت دختره اصلا همینجوری موندم سنوی بعدی گفت پسره😂

من فک میکردم پسره حتی با اسم پسرونه صداش میزدم ولی دختر بود 🤣

بله منم از اول میدونستم بچه ام دختره 😍

اره منم از همون لحظه ک بی بی چک مثبت شد یه حسی بهم گف پسره

منم حسم میگفت دختره و درست شد

واسه من نود درصد احتمال پسر داده بود سونو. ولی من خیلی دلم میخواست دختر بشه . روز ان تی که فهمیدم دختره یه جون به جونام اضافه شد انگار 😂😂😂😂

من نه هیچ حسی نداشتم همه میگفتن پسره ولی من واقعا از ته وجودم دختر دوست داشتم که بشه رفیقم همه جا برم که شد
واقعا حریر برای من خواهره نه بچه

اره منم مطمئن بودم پسره

تمام اطرافیانم گفتن پسره حتی غریبه ها منو میدیدن میگفتن پسره یه خانمی قبل سونو نبضم گرفت گفت پسره همون شد

منم مطمئن بودم دختر

هم‌ خودم هم شوهرم قشنگ میدونستیم پسره .بعد تمام فامیل چه شوهری چه خودم میگفتن پسره یک نفر نگفت دختره

اره دقیقا من تا ماه نهم همه میگفتن سنوگرافی بهت اشتباه گفته بچت پسره
اما من از روز اول ک تست دادم گفتم دختره و حتی با داداشم شرط بستیم سر یه تومن
اونم باخت🤣

سوال های مرتبط

مامان Delarose🎀🫧 مامان Delarose🎀🫧 ۱۷ ماهگی
مامانا شما از روازای اول زایمانتون خاطره خوب دارید یا بد 🤕!!!
من خودم روز زایمانم خیلی قشنگ بود خیلی حس خوبی بود برام
جوری ک دوسدارم هر روز تجربش کنم حسی قشنگتر از اون لحظه من تو زندگیم ندیدم و همیشه دلتنگ اون روز هسم 🫧🤍
ولی….. فردای اون روزی ک اومدم خونه..
امان از آدمایی ک هیچ درکی هیچ فهمی هیچ شعوری ندارن…
یادمه وقتی اومدم خونه اطرافیان ک عیادت میومدن از دخترم ایراد میگرفتن ک وای چرا بچه اینقد ریز و لاغره وای تیره پوستش
برای منی ک اولین باااره مادر شدم اولین تجربه زندگیمو خراب کردن قشنگترین حس مادرانمو ازم گرفتن منی ک شب و روزم شده بود گریه بعد از رفتنشون حتی دلم نمیخواس ب بچم نگاه کنم
یادمه یکی از آشنای شوهرم ک مثلا تحصیل کرده بود میگف
وای نگاه کن چرا اینقد درازه ،پاهاش دختر بچه بزرگ بشه سایز کفش براش چی
بعد این حرف دیگ بغضمو جلوی مامانم شکوندم زدم زیر گریه ب هق هق اوفتادم مامانم همینجوری با من گریه میکرد میگف نمیبخشم این آدم و ک اینجوری دل بچمو شکوند ک اولین بااره مادر شده
من تا اونجا رسیدم ک ب مامانم میگفتم ب شوهرم میگفتم بچه رو از خونم ببرین من نمیخوامش دیگ 🥲
مامان حسین جان💙 مامان حسین جان💙 ۱۷ ماهگی
مامان moein🫀 مامان moein🫀 ۱۲ ماهگی
سلام مامانا
ی اتفاق بد افتاد که خدااااروشکر بخیر گذشت🥺
خونه مامانم بودم دوتا از دوستاش و خالم و عروسش هم اونجا بودن میوه بردم یکی از دوستای مامانم گفت معین سیب منو برداشت من گفتم ن نده نمیتونه ک بخوره اومدم بگیرمش گریه افتاد یکی دوبار پوستشو کند من از دهنش درآوردم یلحظه حواسم نبود دیدم ی تیکه بزرگ پوست کنده گیر کرده گلوش انگشتمو بردم دیدم چیزی نیست بچم کبود شده بود لبش کبود نفس نمیتونست بکشه جیغ زدم خالم اومد انگشتشو یهو کرد تو گلوش فشار داد رفت پایین من خییییلی ترسیدم الانم ک دارم اینو مینویسم دستام می‌لرزن عصبانی شدم گفتم بدون اجازه ی من چیزی ب بچم ندین .دیگ بعد اینکه معین آروم شد و اینا دوست مامانم گفت تو میگی بدون اجازه ندین من ندادم خودش برداشت منم گفتم ن شما من ب همه میگم هرکی میاد اینجا یجی میده دست این بچه
انگاری ناراحت شد چیزی نگفتاولی مشخص بود ناراحت شده منم پشیمون شدم اینو گفتم ولی واقعا دست خودم نبود بچم داشت خفه میشد
از طرفی عروس خالم حامله ۸ ماهه اونم خیلی ترسید
اعصابم ریخته بهم حواسم ب اونم هست حالا
توروخدا خیلی مراقب بچه هاتون باشید من نصفه عمر شدم
مامان 🌸m.m🌸 مامان 🌸m.m🌸 ۱ سالگی
خانما یه تحربه جالب شاید یه سریا بگن توهمه ولی من با گذشت این چند سال هنوز اون لحظه رو یادم نشده
مادر بزرگم برج ۷ سال ۹۹ فوت کرد دو هفته قبلش تو خونه باهم تنها بودیم تو خونه یه سکوتی بود منم کنار مادر بزرگم نشسته بودم یهو دست راستشو گذاشت رو دست چپم گفت اگه من مردم غصه نخوری اونجا گفتم مادر این چه حرفیه حرفای خوب خوب بزن بعد دوهفته پر کشید همون دست چپم جایی که مادربزرگم دستشو گذاشته بود شروع کرد به داغ شدن گرمای دستشو رو دستام حس میکردم شبانه روز حتی خواب شبو ازم گرفته بود بیتابی میکردم واسش سر خاکش خیلی خیلی گریه میکردم خاطره هاش منو میسوزوند همون لحظه که سر قبرش بودم فک کنم روز سومش بود انگار چهرشو دیدم که دوتا دستاشو مقابل لپام گرفته ولی نه اینکه دستاشو روی صورتم حس کنم انگار یه فاصله ای داشت گفت مادر انقدر بی تابی نکن دورت بگردم از اونجا کمی اروم تر شدم بعد روز هفتم دیگه اون حس از روی دستم برداشته شد ولی گاهی یهو به یادش میفتم و گرما رو رو دستم البته با شدت کمتر حس میکنم مثل همین چند دقیقه پیش که این موضوع رو به هوش مصنوعی گفتم و یه سری تو ضیحات داد و این شعر و واسم فرستاد🥲🥲🥲🥹🥹🥹