مامانا شما از روازای اول زایمانتون خاطره خوب دارید یا بد 🤕!!!
من خودم روز زایمانم خیلی قشنگ بود خیلی حس خوبی بود برام
جوری ک دوسدارم هر روز تجربش کنم حسی قشنگتر از اون لحظه من تو زندگیم ندیدم و همیشه دلتنگ اون روز هسم 🫧🤍
ولی….. فردای اون روزی ک اومدم خونه..
امان از آدمایی ک هیچ درکی هیچ فهمی هیچ شعوری ندارن…
یادمه وقتی اومدم خونه اطرافیان ک عیادت میومدن از دخترم ایراد میگرفتن ک وای چرا بچه اینقد ریز و لاغره وای تیره پوستش
برای منی ک اولین باااره مادر شدم اولین تجربه زندگیمو خراب کردن قشنگترین حس مادرانمو ازم گرفتن منی ک شب و روزم شده بود گریه بعد از رفتنشون حتی دلم نمیخواس ب بچم نگاه کنم
یادمه یکی از آشنای شوهرم ک مثلا تحصیل کرده بود میگف
وای نگاه کن چرا اینقد درازه ،پاهاش دختر بچه بزرگ بشه سایز کفش براش چی
بعد این حرف دیگ بغضمو جلوی مامانم شکوندم زدم زیر گریه ب هق هق اوفتادم مامانم همینجوری با من گریه میکرد میگف نمیبخشم این آدم و ک اینجوری دل بچمو شکوند ک اولین بااره مادر شده
من تا اونجا رسیدم ک ب مامانم میگفتم ب شوهرم میگفتم بچه رو از خونم ببرین من نمیخوامش دیگ 🥲

۱۶ پاسخ

من 9روز بعد زایمان بابامو از دست دادم ک شد بدترین خاطره عمرم

زایمان من بدترین روز زندگیمه اون همه برنامه ارزو و خیال که داشتم همشونو صاحب خونمون با یه کلمه که تمدید نمیکنم تخلیه کن نابود کرد دقیقن روزی که من بیمارستان بودم شوهرم اسباب کشی میکرد اشغال یه روز هم فرصت نداد بهمون🥺🥺😔😔

ولی در جواب حرفتون کارتون خیلی خیلی اشتباهه که نشستین حرف یه مشت ادم احمقو گوش دادین و گریه کردین همون لحضه جوابشونو میدادین دختر منم ریزه میزه هستش کسی جرعت داره بهش بگه ریزه یا لاغر یا حرف دیگه میگم خیلی بهتر از شماس حسودیشو نکن تموم

خدا از این آدم ها نگذره که آنقدر بیشعورن

فقط بد قشنگش دیدن پسرم بود ک صورتش ب صورتم چسبوندن اون گرماش منو از خواب بیدار کرد

بدترین روزم روز زایمانم بود خیلی بد از فردای اون ازیت های شوهرم 😢 کلا من تا ۴۰ روز گریه و زاری کردم خیلی خیلی بد بود برام الان که یادم افتاد اشک تو چشام جمع شد

من که فقط لحظه تولد دخترم خوب بود
بعدش که اومدم خونه اذیتای شوهرم و مادرشوهرم شرو شد مامانم دست تنها بمن میرسید بعد پنج روز رفتم خونه مامانم بازم اذیت… روز نهم دخترمم فهمیدم شوهرم لاشیه و داره خیانت میکنه
تمام روزایی ک من تو بارداری تنها بودم و زار میزدم از درد حتا شب بیمارستان و فردای تولد دخترم اون حیوون دنبال عیاشی و ج…ن…ده بازیش بوده
هییییچ وقت از خودش و ننه پاچه پارش نمیگذرم
امیدوارم تک تک اشکامو پس بدن و سر دخترای مادرشوهرم بیاد تا جیگرم خنک شه
گریه سونو ببینم فقط
که نذاشتن از بچم لذت ببرم و حسرت موند برام و غم تا ته دنیا

منم خیلی حالم بدبودبعدزایمان ادم روحیش خیلی ضعیف میشه

والله من بخاطر زردی ۱۰روز بیمارستان بودم بعدشم امدم خونه خواهرم امد۱۰دقیقه نشست و رفت هیچکی نبود یه چیزی دستم بده بعدشم هر کی بهم میرسید میگفت این از بزرگه قشنگتره منم واقعا دلم میشکست و جوابشونو میدادم تازه با خواهر شوهرم داشت سر اسم بچم کار به بگو مگو میکشید گفت اسمشو اصلا نشنیدم منم گفتم اسمش جدیده که تو نشنیدی

منم روز بیمارستان که پسرم دنیا اومد خیلی خوب بود اما بعدش … هعی روزی نیست نیاد تو ذهنم اون خاطرات اون گریه هایی که کردم…

آخی عزیزم از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست دهن مردم رو نه تو نباید به حرفاشون توجه میکردی هرچی میگفتن جوابشونومیدادی تا دیگ اینجوری نگن دلتو بشکنن

دقیقا ب بچه منم میگفتنو میگن خیلی گفتم ربطی نداره کسی که شعور داره همچین چیزی نمیگه مگه نیفهمن
یه دختر بشدت شیرینو خیلی قشنگه مکه قراره همه بورو چش رنگی باشن چه حرف چرتیه بیخیال آدمای بیسواد

منم خیلی تنها بودم بدترین روزام بود دلم نمیخواد هیچوقت دیگه سال ۱۴۰۳برگرده وتکراربشه.به معنای واقعی نابودشدم.

من علاوه بر این مشکلات و کم فهمی های بقیه خیلی تنهایی کشیدم
جوری که خودم کلید انداختم اومدم خونه به تنهایی حموم رفتم... حتی شب اول که اومدم خونه وقتی گریه می کرد هر دفعه خودم با اون همه بخیه بلند میشدم بغلش می کردم

واسه من همش خوبی و قشنگی بوده 🥰 چقدر بده اینجور آدما اطرافت داشته باشی. چون به اندازه کافی درد زایمان،بخیه،عوارض بیهوشی،افسردگی بعد زایمان،بچه داری، شب بیداری و کلی چیزای دیگه هست. اونوقت اینجور ادما شرایط رو بدتر میکنن. خدا رو شکر من نداشتم

روزای خیلی سختی و گذروندم همش با گریه
همش این حرفااا بود یا من و تو خیابون میدیدن میگفت اع بچت شبیه تو نشد شبیه شوهرت
چرااا چون شوهرم موهاش بور و سفید یا من چرا ی بچه ی تپل و سفید و با موهای بود نشد
خیلی بهم سخت گذشت هنوز با وجود اینک ۹ ماه گذشته هنوز قلبم درد میگیره یادم میاد عکس اون روزا رو میبینم هیچ لذتی نبردم ی نوزاد میبینم دلم میگیره خیلی
و من هیچوقت نمیبخشم و هیچوقت فراموش نمیکنم این حرفارو این ادمارووو 🙂

خدا ازشون نگذره،حالا اظهار نظر راجع به شیر خشک و استراحت و خواب اینا دیده بودیم ولی دیگه در مورد ظاهر بچه ندیده بودیم که دیدیم!
من اصلا اجازه ندادم کسی بیاد خونه ام بخاطر این مسائل
میفهمم خیلی اذیت شدی عزیزم

سوال های مرتبط

مامان آوین🫄🧡 مامان آوین🫄🧡 ۱۰ ماهگی
خانما برای اولین بار دلم میخواد حرف بزنم اگ میتونید راهنماییم کنید این افکار منفی ازم دورشه واقعا شبیه افسردها شدم
من دوتا بچه دارم ۶سال ازدواج کردم همسرم خیلی مرد خوبیه این دوتا بچهو بیشتر از من اون بزرگ کرده حتی بچهام خیلی بهش وابسته ان اگ ۳صبح بچه دسشویی داشته باشه یا آب بخواد پا میشه حتی با این ک صبح کار اون ۳ماهی ک بچم شکم درد داشت تا ۵ صبح باهام بیدار میموند از همه لحاظ برامون خرج میکنه لباس خوراک همچی بچهام کمبودی ندارن حتی بچهارو نگه میداره من برم بیرون ک خستگی خونه ازم دورشه ..ولی چون خانواده درست درمونی نداشته ناراحتم هیچ کاری براش نکردن چندتا برادرن وبرای هیچ کدوم کاری نکردن
حتی هزار تومن خداشاهده براش خرج نکردن فقط خواستم بگم ک پشتیبانی نداشته و همین باعث شده ما ن خونه داریم ن ماشین ولی خداییش خیلی خوبه
حتی همین خونه ک نشستیم خوبه ولی مستاجریم همش ناراحت اینم ک ن خونه داریم ن ماشین خودمم میفهمم ک همین ک سالمیم دستمون تو جیبمون میره باید شکر خدا کرد اما بازم شبیه افسردهام😔😔😔😔😔پدر خودمم ی واحد داره ک خودش نشسته ۳تا واحدهم داره می‌سازه تک دخترم بهم کمک میکنن اما ن اونطوری ک بخواد الان ی خونه بهم بده ن
من الان فقط نمیدونم چ جوری خودمو آروم کنم فکرم درگیره همش غصه میخورم دلم میخواد ی دکتر برم ک انقدر نریزم تو خودم همش شبیه افسردها درحال گریه کردنم
مامان امیر رضا👼🏻🍼 مامان امیر رضا👼🏻🍼 ۱۰ ماهگی
امشب الهی ک بمیرم واسه ای حالم🥲💔

اخرین باری ک پسرم بستری شده بود زمانی بود ک بدنیا اومده بود زود ب دنیا اومد و ب مدت ۷ روز بستری شد چون ریه هاش مشکل داشت
و تو این نه ماه تنها مشکلش سرماخوردگی بود ک تقریبا هر ب دوماه درگیرش میشد
دیشب بردیمش دکتر ی سیتریزین دادو یدونه اسپرع بینی
امشب خیلی بی قراری کرد خیلی و در کمال ناباروری شوهرم گفت ببریمش دکتر نمیتونس نفس بکشه همش بهونه می‌گرفت
شوهرم کلا زیاد اهل دکتر نيست.
ساعت دو شب حرکت کردیم سمت بیمارستان اول گفتن همچیش خوبه چون نه تب داشت نه هیچی بعدش ک علائمش و گفتیم گفت برید رادیولوژی عکس از سینش بگیرید وقتی دکتر عکسو دیده بود
گفت س روز بايد بستری بشه عفونت کرده ریه هاش
و قلب من از جا کنده شد💔
دردناک ترش اونجاست ک امروز همسایه مادر شوهرم و خاله شوهرم دیدنش بعد چند وقت
و کلا خونه مادرشوهرم بودم
حالا شوهرم اومده تو بیمارستان داره با من دعوا میکنه🫠
آخه الان خودم دارم از غصه دق میکنم چرا باید بیاد بگه ک من مقصرم😔
لطفا برای پسرم آیت الکرسی یا صلوات بخونید🫠