۱۱ پاسخ

منم زیاد شنیدم که گفتن خودتو راحت کردی و از این حرفا
از بس بی سوادن
نمیدونن شیرخشک های الان از شیر مادر مقوی ترو غنی تر شده

به هیج کس هیچ ربطی نداره که بچه چه شیری میخوره فقط به خود مادر و پدرش مربوطه اصلا وابدا اهمیت ندید و سعی کنید ازش به راحتی عبور کنید‌. مادرا دغدغه های مهمتری از این موضع مسخره دارن ولله بخدا😍

منم زياد شنيدم اين حرفارو خيليم دلم شكسته

😭😭😭😭😭

منم شنیدم دلم خیلی شکسته فقط همسرم بود که دلداریم میداد

انقد شنیدم ک
یه نفر ب من گفت
وا ب بچت شیر خشک بدی بعدا حسش نسبت ب تو کم میشه بی احساس میشه نسبت به مادر
اومدم خونه انقدر گریه کردم

واییییی آره خیلی خوب نوشتی
منم گاهی بهش شیرخشک میدم حس عذاب به آدم منتقل میکنن

والا شیر خشک دادن سختتره . من یه مدت گفتم کمکی بش بدم همش میگفتم چقد اذیت کننده ست آب گرم و ولرم و شیرخشک بگیریو

منکه دلم نمیشکنه ‌نخواهد شکست بود شیر خودم‌ نبود شیر خشک غصه نداره هرکی یه توانی داره دیگه به کسی هم مربوط نمیشه

خودتون نوشتید چقدر قشنگ

دردسری ک شیر خشک داره اگ سینه خودم بود میذاشتم دهمش میخورد میخوابید بچم شیر خشک نمیخوره مجبورم خوابش کنم اسایش ندارم چقد گدیه کردم چقد دارم زجر میکشم

سوال های مرتبط

مامان اِل آی🩷 مامان اِل آی🩷 ۵ ماهگی
اول دوتا داستان زندگی میگم (ادامش تو تاپیک بعدی چون طولانیه
اولیش کسیه که دچار ترکیبی از اختلال وسواس فکری-عملی با اضطراب جدایی، حس گناه، و سایکوتیک خفیف.

«مادرِ پاک»

اسمش “الهه” بود. زن ۲۹ ساله، محجبه، بسیار محترم، بسیار خسته.
اولین جمله‌ای که گفت این بود:
ـ «من یه قاتلم. نمی‌خوام بچه‌مو دوباره بکشم.»
شوکه شدم. فکر کردم داره اعتراف به جرم می‌کنه. اما بعد از چند دقیقه، فهمیدم ماجرا اینه:
الهه دو ساله که بچه‌دار شده. یه دختر کوچولو به اسم “ندا”.
از وقتی ندا به دنیا اومده، الهه دچار یه وسواس شدید شده:
وسواس پاکی، وسواس مرگ، و وسواس گناه.
از اون روز، شروع کرد به شستن همه‌چیز:
• روزی ۴ بار لباس‌های بچه رو با دست می‌شست، چون به ماشین لباسشویی اعتماد نداشت.
• با وایتکس شیشه شیر رو می‌شست، بعد دوباره با سرم نمکی.
• خودش تا آرنج دستش رو با صابون می‌شست، بعد با الکل، بعد با آب جوش.
• بچه تا یه عطسه می‌کرد، الهه تا شب گریه می‌کرد و خودش رو ملامت می‌کرد: «حتماً ویروس از من اومده.»
یه بار، سرماخوردگی ساده‌ی ندا باعث شد الهه دستای خودش رو بسوزونه، چون باور داشت آلودگی از دستای اونه که به دخترش منتقل شده.
از اون بدتر، افکار مزاحم شروع شد.
الهه گفت:
ـ «وقتی به ندا نگاه می‌کنم، گاهی مغزم می‌گه: ‘یه بالش بذار روش، تموم شه، راحت می‌شی.’
ولی من که نمی‌خوام بچه‌مو بکشم!
من دوسش دارم… پس چرا مغزم این حرفو می‌زنه؟!»
)